آسماني در قلب زمين
ابرها پر از بغض بودند و پرندگانِ شهر آنچنان بيتاب كه روز و شب را نميشناختند. جنگل را دلهره گرفته بود و تمام آهوها رم كرده بودند انگار دنبال جايي براي پناه ميگشتند و نمييافتند. اشك، چشمهاي كشيده و محزونشان را گرفته بود.
درختان دست به دعا شده بودند و برگهايشان مثل دانههاي اشك، يك به يك به زمين ميريخت و زمين، زمين با بيتابي به آسمان ميگفت: باور كن من، اين همه وسعت ندارم كه بتوانم ... باور كن قلبم از حركت ميايستد، اين پيكر براي من خيلي سنگين است، 1ميترسم، كمكم كن! آسمان آنقدر گرفته بود كه حتي نميتوانست به صداي زمين جواب دهد. ماه روي سپيدش را با تكههاي ابر ميپوشاند و ستارهها يكييكي به زمين ميافتادند. كمكم فرشتهها از عرش پايين آمدند دستي به روي ماه كشيدند و آرامش كردند. فرشتهاي بالهايش را گشود و اشكهاي ماه را آهسته از روي گونههايش پاك كرد و گفت: امشب تمام زمين را مهتابي كن پرنورتر از هميشه باش قرار است پيكر خورشيد را همراهي كنيم...
اباصلت از ياران باوفاي امام رضا (ع) سخت بيتاب بود و تنها، آنقدر اشك ريخته بود كه ناي ايستادن نداشت هنوز فكر ميكرد به اتفاقي كه باورش آسان نبود. نميدانست خواب بوده است يا بيدار. اما آن صداي رنجور را خوب به ياد داشت صدايي كه آمده بود تا با پدر، براي آخرين بار وداع كند. آن بوي آسماني را خوب به خاطر ميآورد، خوبِ خوب ، عطري كه ناگاه او را متوجه حضور يگانه فرزند امام كرده بود! تو؟ تو كيستي؟ چگونه داخل آمدي؟ درها... درها... كه هميشه بسته بود و جز من هم كسي نيست تا ...2
- من، آمدهام تا يكبار ديگر پدر را در آغوش بگيرم من از درهاي بسته، همانطور كه از مدينه تا طوس به اذن خدا آمدم، آمدهام تا پدر را غسل دهم. نگاهش در صورتِ ماهِ هشتم خيره ماند و مَدّ اشك چشمهايش را گرفت. اباصلت مات مانده بود و نميدانست چه كند گفت: جانم فداي تو! آب آوردهام و ميخواهم كمكتان كنم. جواد عليهالسلام با مهرباني و حزن گفت:
فرشتگان هستند، همه آمدهاند تا ياريام كنند. نياز نيست.
اباصلت در نماز عاشقانهي پسر در فقدان پدر متحير و ساكت، غرق بود كه ناگهان سقف خانه شكاف خورد و تابوتي از درخت بهشتيِ سدرة المنتهي نمايان شد، تابوتي كه جواد عليهاسلام امام را در آن گذاشت و بر آن نماز خواند، تابوتي كه از همان سقف به آسمان رفت ... انگار بايد تمام ملائك زيارتش ميكردند و ميبوسيدنش... اباصلت با خود فكر ميكرد اين سالها در كنار چه نوري بوده است و حسرت ميخورد با درد، با بهت و با بغض به ياد نگاههاي مهربان امام ميافتاد و با تمام وجود يتيمي را حس ميكرد، حس ميكرد تا ابد تنها شده است، به خود كه آمد، ديد تابوت بر زمين است، اما بر فرش و گويي كه هيچ اتفاقي نيفتاده است و بايد از نو امام را غسل داد و كفن كرد. تنها اباصلت اين معجزه را ديد و تنها او بود كه بلندبلند فريادي كشيد و از غربت امام گريست ... هيچ كس در خانه نبود... او بود و امامي كه موجي عظيم از فرشتگان بر بالينش حاضر شده بودند و پردهايي كه از چشمهاي اباصلت كنار رفته بود... چه كسي باورش ميشد؟ تمام دوستان و بستگان و خانوادهي عليبنموسيالرضا در مدينه بودند و امام در طوس... تنها!؟ اگر با چشمهاي خودش جواد عليهالسلام را نميديد، اگر آن تابوت و آن همه عزت و شكوه را نميديد... هرگز تاب نميآورد اين همه غربت را، اباصلتي كه حالا تمام دارايياش را در مقابل چشمهايش از دست داده بود.
مأمون خودش هم نميدانست چه كرده است. پسرعموي خود را با دستهاي خويش با حسادت و غرورش نيست كرده بود! اما مگر امام نيست ميشود؟ مگر امامي كه همه او را به (رضا) ميشناختند از بين مردم رخت ميبست و به دست فراموشي سپرده ميشد؟ مأمون بيتاب بود، او زيرك و باهوش بود و بهتر از هر كس ديگري ميدانست كه امام، علمش و وجودش و نگاهها و زندگي كردنش هيچ كدام زميني نيست، ولايت، حق اوست و بني عباس سلسهايي سستتر از تار عنكبوت است. خوشههاي سياه انگور از مقابل چشمانش رد ميشد، سرش گيج ميرفت و تا به ياد ناخنهاي بلند و زهرآگين «بشير» كه دانههاي انار را يك به يك به فرمان او از پوستهي آن جدا ميكردند، ميافتاد حالش دگرگون ميشد.3
انگار شمشيري خون آلود در قلبش فرو ميرفت و بيرون ميآمد و او نميمرد... به ياد جملهي امام افتاد، به ياد نگاه آخرِ اباالحسن ... تو به مقصودت رسيدي، به آنجا ميروم كه مرا فرستادي بي شك انگور بهشت از اين انگور گواراتر است...
سرش گيج ميرفت، به زمين افتاد و در حالي كه نفسنفس ميزد با صدايي منقطع گفت: اباالحسن... اباالحسن را آمادهي غسل و كفن كنيد... و نميدانست، دستي شايستهتر از دستان جواد عليهالسلام و همراهاني نكوتر از فرشتگان نيستند تا بتوانند، اباالحسن را براي لقاءالله آماده كنند...
زمين هم چنان ناله ميكرد كه نميتوانم ... خاك اين شهر غريب است و من ... ماه امانش نداد، تابيد و همه جا را روشن كرد و گفت: چشمهايت را باز كن، ميبيني؟ اين همه فرشته و ستاره و سلام آمدهاند تا نوري را در قلب تو بكارند. 4
بزرگ باش زمين و آغوشت را باز كن. به زودي از قلب تو در طوس، آبي مي جوشد و ماهيِ كوچكي در آن شناور خواهد شد. آنجا قبر رئوفترين آسمان ميشود آسماني كه هفت آسمان در حسرت ديدارش ماندند در قلب تو جاي خواهد داشت، خوشحال باش و وسيع، نترس، آسمان هشتم، پايين ابرهاست جايي كه قلب يك ماهيِ تنها ميتپد. زمين آرام شد و باد آهسته و غمگين شروع به وزيدن كرد. شب، بلندتر از هميشه بود و انگار گلّهگلّه آهو بود كه بيپناهي را عمق جنگل به گريستن نشسته بود...
شبانه مأموران دستور داد تا امام را دفن كنند. محمدبنجعفر عموي امام به شدت ميگريست و مأمون هم به ظاهر پا به پاي او ناله ميكرد... باران، به ياد دعايِ سبز (عليبنموسي) كه ميافتاد يادش ميآمد كه تنها يك بار در عمر خود عاشق شد و رفت، به ياد ميآورد نگاه امامي را كه آسمان را نظر كرده ساخت و باران را بي تابِ گريستن، بيتاب قطرهقطره به پاي امام ريختن و ... باران قلبش آنقدر از اشكهاي مأمون گرفته بود كه ميخواست سيل شود و او را ببلعد... به محل دفن كه رسيدند، مامون گفت: اباالحسن پيشتر به من گفته بود، گفته بود وقتي قبر مرا ميكنند آبي خواهد جوشيد و ماهيايي در آن ظاهر خواهد شد پس قبر را بكنيد... زمين دلش ميلرزيد اما حرفهاي آسمان و فرشته را خوب به ياد داشت. پيكر امام بوي آسمان ميداد بوي عطري كه ميتوانست يك عمر زمين را مست كند... ناگهان حس كرد از درونش آبي ميجوشد و بعد حركت آهستهي يك ماهي را در قلب خود ديد... مأمون فرياد كشيد و عقب رفت، محمدبن جعفرعليهالسلام ميگريست و اباصلت كه ديگر تاب اين همه عظمت را يك شبه نداشت بيهوش شد... سكوت سكوت سكوت و تنهايي از آن پس تمام طوس را، كه نه، تمامِ اميدهاي آهوانه را گرفت.6
غربت، زمين را گرفت اما رأفتِ بيكران امام، نگذاشت تا دوستانش غريب بمانند و درد غربت ذره ذره، ذوبشان كند. او[1] قول داد هر كس كه قبرش را زيارت كند، گناهانش آمرزيده شود و در قيامت همراه و هم مرتبهي او شود، قول داد در سه جايِ حساس و مهم سراغ دوستانش، زائرانش و هر به زيارتش رفت، برود و كمكشان كند. وقتي قرار است نامهي كارهاي هر كدام از ما به دست چپ يا راستمان داده شود، وقتي قرار است از پلي باريك عبور كنيم و تنهاييم و وقتي كه اعمالمان در ترازوي سنجش است... او قول داد هر كس كه او را زيارت كند در حاليكه امامش را ميشناسد، شفيع ضامنش شود در آخرت.7
عليبنموسيالرضا عليهالسلام زمين را ترك كرد، اما زمين با كوچِ او آسمان شد و پيامبر خدا فرمود:[2]
هر كس كه فرزند مرا در طوس زيارت كند، ثواب هزار حج را برده و من شفيع او خواهم بود در روز محشر...
حالا خورشيد هر صبح براي طلوع اذن دخول ميخواند از حرم هشتمين آسمان و ماه از بالاي گنبدش تكان نميخورد. كبوترها خانه زادش ميشوند و آهوها دلشان گرم است كه پيش امامند.8
و فرشتهها، تمام فرشتهها آرزو ميكنند كاش آدم بودند و ميتوانستند با پاي خود به زيارت نور بيايند و از دستانش عشق بگيرند. آرزو ميكنند كاش ميتوانستند بالهايشان را همين جا بريزند و مشتي خاك شوند در اين آسمانِ روي زمين ... .
متينالسادات عرب زاده
شهريور 90
[1] : بحارالانوار و وسائلالشيعه
[2] :بحارالانوار
منتشر شده در
دل نوشته