کافی ست فکر کنی فاصله ایی هست
به آسمان نگاه میکنم. به فاصلهایی که عددش را هم نمیتوانم بخوانم. به صفرهایی که هر کدام بغضیست که در گلویم قِل میخورد. به قدّم نگاه می کنم که تا درخت سیب هم نمیرسد و به پاهایم و کفشهایی پر از ستاره که تا کنون آسمان را ندویده اند. از زمین تا تو، میدانم!
فقط چند آسمان فاصله است اما از خودم تا تو...
در زمین راه رفتن حسِ غریبیست. اصلاً تو تا به حال روی زمین راه رفتهای؟ تا به حال دلت خواسته یک نردبان داشته باشی؟ میدانم نه... چون تو خدایی!! کوچکتر که بودم همیشه این سوالها را از پدر میپرسیدم و او میگفت نه! چون تو خدایی... کوچکتر که بودم میخواستم یک نجار شوم، بزرگترین نردبان دنیا را بسازم و به چشمهای آبی تو سفر کنم. اما مادر همیشه میگفت باید دکتر شوی!! میخواستم بیخبر برایت گل بچینم، بیایم و آنقدر به زلال چشمهایت زل بزنم تا غرق شوم. حالا نه نجار شدم و خوشبختانه نه دکتر که بچهها از او بترسند و یاد آمپول بیفتند. تنها تا میشد از فکرهای صورتیِ ی کودکی فاصله گرفتم و غبار آلود شدم فاصلهایی بیشتر از زمین تا آسمان، بیشتر از خودم تا تو. با این همه آرزوی بزرگ نشده ، میدانم تو هر روز، مرا میبینی.اصلاً به چشمهایم سفر میکنی تا بهتر ببینمت، هر لحظه، همه جا به تمام رنگها. این را نمیدانم چطور فهمیدم اما مطمئنم. شاید از نقاشیهای قدیمیام، از صدای هیاهوی بچههایی که در کوچه بازی میکنند و هنوز هر وقت از کنارشان عبور میکنم حسرت میخورم به بزرگ شدنم و اینکه مجبورم مثل یک آدم بزرگ رد شوم و آنها به من سلام ...
شاید هم از مادربزرگ فهمیدم که پیش از اذان با تمام پا دردش، صدای گلهای چادرش را میشنود، بیدار میشود، به مسجد میرود و برگشتن، نان سنگک میخرد. شاید از ماهیهای قرمز و نارنجی حوضش که همیشه آبی زندگی میکنند و بی سر صدا میمیرند و چشمهای بچگیام را خیس میکنند .اصلاً سفر تو به چشمهایم را شاید از همین چشمها فهمیدم! چشمهایی که تا امروز چیزهای زیادی دیدهاند و گریستهاند و خندیدهاند و مات ماندند. به آیینه خیره میشوم تا نگاهت کنم، تو را در چشمهایی که جز تو را ندیدهاند، نشناختهاند و نمیتوانند بشناسندجست وجو میکنم.
بزرگ شدن خیلی هم بد نیست. به شرط آنکه بشود فهمید فاصله تنها، یک کلمه است! کلمهای که حسِ با تو بودن را به هر چشمی تلقین میکند. کافی ست باور کنی فاصلهایی هست. کافیست نتوانی چیزهای کوچک را آنقدر که بزرگند، بزرگ ببینی و رازهای عمیقِ نهفته در آن را کشف. کافیست نبضِ زندگی را که به سادگی میتپد و عمرش طی میشود نبینی. آن وقت جریانِ نفس کشیدنت آنقدر تکراری و سخت میشود که فکر میکنی برای بودن دلیلی نبوده و آمدهایی که تنها، آمده باشی. صبح را به شب بدوزی و شب را به صبح سرانجام هم مثل ماهیها بی سر و صدا ...
کافیست یک لحظه فکر کنی فاصلهای هست! دیگر نمیتوانی بچهها را ببینی، نقاشیهای پر از پرندهیشان را، بادبادکهای رنگی و لبخندهایشان را و چشمهایی که فقط مهربانی را میبینند و کوچکی فاصلهها را!
کوچکتر که بودم وسعتِ فاصلهها معنی نداشت برای همین نردبان کوتاهِ گوشهی حیاط مرا به تو وصل میکرد. کوچکتر که بودم تو آنقدر نزدیک بودی که تمامِ بادکنکهای قرمزم را برای تو باد میکردم و فکر میکردم به سراغت میآیم... میآمدم!
بزرگ شدن، فاصله نیست. ندیدن فاصله میشود! ندیدن تو و آیینهای که به جای تو مرا نشان دهد. چطور بچه بودم جرات نگاه کردن به چشمهایت را داشتم، اما امروز فکر میکنم نمیشود؟ چطور بچه که بودم همیشه خوشحال بودم و امروز...!
میدانم فاصله را خودم ساختم، گاهی تنها با فکر به بودنش. اما حقیقت این است که فاصلهای نیست چون تو چشمهایت همیشه باز است و میخواهی چشمهای من هم همیشه باز باشد برای دیدنت چون با تمامِ ندیدنهای من، مهربانی تو و نگاهت مسیر دیدن را به رویم می گشاید و نمی گذارد در کوری خود تنها بماند و کورتر شوم نمی گذارد.این جذبه ی زلال دیدگان توست که مرا می کِشد،می کِشد به آنجا که در درونم ببینم فاصله ای نیست...
من به آسمان که نگاه میکنم میبینم، نه برای دکتر شدن، نه برای نجار شدن، بلکه...تنها آمدهام تو را ببینم ...کافیست فکر کنی فاصلهایی نیست
...
در زمین راه رفتن حسِ غریبیست. اصلاً تو تا به حال روی زمین راه رفتهای؟ تا به حال دلت خواسته یک نردبان داشته باشی؟ میدانم نه... چون تو خدایی!! کوچکتر که بودم همیشه این سوالها را از پدر میپرسیدم و او میگفت نه! چون تو خدایی... کوچکتر که بودم میخواستم یک نجار شوم، بزرگترین نردبان دنیا را بسازم و به چشمهای آبی تو سفر کنم. اما مادر همیشه میگفت باید دکتر شوی!! میخواستم بیخبر برایت گل بچینم، بیایم و آنقدر به زلال چشمهایت زل بزنم تا غرق شوم. حالا نه نجار شدم و خوشبختانه نه دکتر که بچهها از او بترسند و یاد آمپول بیفتند. تنها تا میشد از فکرهای صورتیِ ی کودکی فاصله گرفتم و غبار آلود شدم فاصلهایی بیشتر از زمین تا آسمان، بیشتر از خودم تا تو. با این همه آرزوی بزرگ نشده ، میدانم تو هر روز، مرا میبینی.اصلاً به چشمهایم سفر میکنی تا بهتر ببینمت، هر لحظه، همه جا به تمام رنگها. این را نمیدانم چطور فهمیدم اما مطمئنم. شاید از نقاشیهای قدیمیام، از صدای هیاهوی بچههایی که در کوچه بازی میکنند و هنوز هر وقت از کنارشان عبور میکنم حسرت میخورم به بزرگ شدنم و اینکه مجبورم مثل یک آدم بزرگ رد شوم و آنها به من سلام ...
شاید هم از مادربزرگ فهمیدم که پیش از اذان با تمام پا دردش، صدای گلهای چادرش را میشنود، بیدار میشود، به مسجد میرود و برگشتن، نان سنگک میخرد. شاید از ماهیهای قرمز و نارنجی حوضش که همیشه آبی زندگی میکنند و بی سر صدا میمیرند و چشمهای بچگیام را خیس میکنند .اصلاً سفر تو به چشمهایم را شاید از همین چشمها فهمیدم! چشمهایی که تا امروز چیزهای زیادی دیدهاند و گریستهاند و خندیدهاند و مات ماندند. به آیینه خیره میشوم تا نگاهت کنم، تو را در چشمهایی که جز تو را ندیدهاند، نشناختهاند و نمیتوانند بشناسندجست وجو میکنم.
بزرگ شدن خیلی هم بد نیست. به شرط آنکه بشود فهمید فاصله تنها، یک کلمه است! کلمهای که حسِ با تو بودن را به هر چشمی تلقین میکند. کافی ست باور کنی فاصلهایی هست. کافیست نتوانی چیزهای کوچک را آنقدر که بزرگند، بزرگ ببینی و رازهای عمیقِ نهفته در آن را کشف. کافیست نبضِ زندگی را که به سادگی میتپد و عمرش طی میشود نبینی. آن وقت جریانِ نفس کشیدنت آنقدر تکراری و سخت میشود که فکر میکنی برای بودن دلیلی نبوده و آمدهایی که تنها، آمده باشی. صبح را به شب بدوزی و شب را به صبح سرانجام هم مثل ماهیها بی سر و صدا ...
کافیست یک لحظه فکر کنی فاصلهای هست! دیگر نمیتوانی بچهها را ببینی، نقاشیهای پر از پرندهیشان را، بادبادکهای رنگی و لبخندهایشان را و چشمهایی که فقط مهربانی را میبینند و کوچکی فاصلهها را!
کوچکتر که بودم وسعتِ فاصلهها معنی نداشت برای همین نردبان کوتاهِ گوشهی حیاط مرا به تو وصل میکرد. کوچکتر که بودم تو آنقدر نزدیک بودی که تمامِ بادکنکهای قرمزم را برای تو باد میکردم و فکر میکردم به سراغت میآیم... میآمدم!
بزرگ شدن، فاصله نیست. ندیدن فاصله میشود! ندیدن تو و آیینهای که به جای تو مرا نشان دهد. چطور بچه بودم جرات نگاه کردن به چشمهایت را داشتم، اما امروز فکر میکنم نمیشود؟ چطور بچه که بودم همیشه خوشحال بودم و امروز...!
میدانم فاصله را خودم ساختم، گاهی تنها با فکر به بودنش. اما حقیقت این است که فاصلهای نیست چون تو چشمهایت همیشه باز است و میخواهی چشمهای من هم همیشه باز باشد برای دیدنت چون با تمامِ ندیدنهای من، مهربانی تو و نگاهت مسیر دیدن را به رویم می گشاید و نمی گذارد در کوری خود تنها بماند و کورتر شوم نمی گذارد.این جذبه ی زلال دیدگان توست که مرا می کِشد،می کِشد به آنجا که در درونم ببینم فاصله ای نیست...
من به آسمان که نگاه میکنم میبینم، نه برای دکتر شدن، نه برای نجار شدن، بلکه...تنها آمدهام تو را ببینم ...کافیست فکر کنی فاصلهایی نیست
...
حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز
خوشا کسی که در این راه بی حجاب رود
متین السادات عرب زاده
منتشر شده در
دل نوشته