نهضت دولت عباسى
علويان در گذشته دور
پس از آنكه امويان از شيوه صحيح اسلامى ره به انحراف گشودند، و بر همگان روشن شد كه هدف آنان چيزى جز حكمرانى و سلطه طلبى نبوده .. زورگويى در تعيين سرنوشت مردم و سودجويى از امكانات ايشان .. كوشش تام در كامجويى و اجراى شهوات در هر مكان و هر زمان كه بر ايشان دست مى داد.. بى اعتبار نمودن مصالح همه ملت و خلاصه به بازى گرفتن سرنوشت و خوشبختى ايشان ..
و باز پس از آنكه امويان دشمنى با اهل بیت را به آخرين حد رسانيدند، آنان را كشتند، به نابودى كشيدند و بساطشان را در هم كوبيدند... به ويژه آن دسته از اهل بیت كه فجايع كربلا بر جانشان روا رفت ، خاندان اموى نفرين بر على (ع ) را به عنوان شيوه پسنديده خود اتخاذ كرده بودند، به گونه اى كه كودكانشان اين نفرين را مى آموختند و تا آخر عمر پيوسته تكرارش مى كردند. اولاد على و شيعيانشان را در هر پناهگاهى كه بودند، تعقيب مى كردند و همواره مى كوشيدند تا هرگونه اثرى از آنان را از بين ببرند...
در گرماگرم اين جريانات بود كه رويدادهاى تازه اى در افق رخ نمود. در پرتو مبارزه دائم و افشاگرانه اهل بیت ، درك مردم پيوسته از حقايق روز زياد مى شد. آنان بيشتر به چهره كريه خاندان فاسد اموى پى مى بردند.
از اين رو طبيعى مى نمود كه عواطف مردم نسبت به اهل بیت روز به روز بيشتر برانگيخته شود و در برابر، نفرت و كينه شان نيز عليه خاندان اموى رو به اوج گذارد. اينها همه در پرتو افزون شدن فهم و درك مردم بود و اينكه آنان روز به روز حقايق بيشترى را در مى يافتند.
مردم ديگر بخوبى در يافته بودند كه اهل بیت تنها پايگاه استوار و قابل اطمينانى به شمار مى روند كه جز با روى بردن بدان ، راه نجات ديگرى بر ايشان وجود ندارد. اهل بیت آرمان زنده امت بودند كه در كالبد همگان روح و روان مى دميدند و زندگى را لذتبخش مى كردند.
تاج و تخت امويان در تند باد سقوط
ديديم چگونه شورشها و آشوبها عليه حكومت اموى از هر سو رو به رشد نهاد، آن هم بدانسان كه رفته رفته نيرويشان را فرو مى مكيد و بسيار به سستى شان مى كشيد. در اين گيرودار چنان با مردم رو در رو قرار گرفتند كه كنترل كشور از دستشان خارج شد و ديگر نتوانستند سلطه خود را بر اوضاع حفظ كنند.
اين شورشها بطور كلى رنگ و آميزه مذهبى داشت ، مانند:
شورش اهل مدينه كه ((واقعه حره )) ناميده شد.
شورش قاريان كوفه و عراق با عنوان ((دير جماجم )) به سال 83 هجرى كه پيش از آن قيام مختار و توبه كنندگان به سال 67 رخ داده بود.
قيام يزيدبن وليد همراه با معتزليان كه به انگيزه امر به معروف و نهى از منكر بر ضد وليد به سال 126 شوريدند.
قيام عبدالله بن زبير كه جز دمشق همه جاى ديگر را فرا گرفت و تا مدتى هم بر اوضاع مسلط بود.
شورشى كه عليه هشام در آفريقا برپا شد.
و نيز شورشى كه خوارج به رهبرى مردى ملقب به ((طالب الحق )) (حق ستان ) به سال 128 به وقوع پيوست .
در خراسان نيز حارث بن سريح در سال 116 قيام كرد و مردم را به كتاب خدا و سنت پيامبرش فرا خواند.
اينها و قيامهاى ديگرى كه جاى ذكر همه شان اينجا نيست همه انگيزه مذهبى داشتند.
اما برخى از شورشهاى ديگر هم بودند كه تنها هدفشان حكمرانى و فرمانروايى بود. از باب مثال ، قيام آل مهلب (102 هجرى ) و قيام مطرف بن مغيره را نام مى بريم .
عهد مروان
اما در عهد مروان ..
در ايام حكمرانى ((مروان بن محمد جعدى )) كه به مروان حمار شهرت يافته بود، اوضاع كشور به بدترين شرايط انفجار رسيده بود. قيامها و شورشها در بيشتر نقاط چنان آتش به پا كرده بود كه سخت خاطر مروان را آشفته مى ساخت . او حتى قادر نبود به شكايت والى خود در خراسان ، نصر بن سيار، ترتيب اثر دهد. وى خود در آن سامان با آشوبها و شورشهاى متعددى ، سخت دست به گريبان شده بود كه قيام بنى عباسى يكى از آنها به شمار مى رفت . اينان به رهبرى ابومسلم خراسانى مردم را به سوى خود فرا مى خواندند به گونه اى كه اين دعوت روز به روز دامنه گسترده ترى مى يافت .
اين رويدادها همه حاكى از انزجار شديد مردم بود كه نسبت به حكومت بنى اميه و سلطنت مبتنى بر ستم و تجاوزشان ابراز مى شد. غارت اموال مردم ، زورگويى در تعيين سرنوشت ملت و سلب آزادى و امكاناتشان . اين مسايل با توجه به پاره اى از امور كه آن روزها در جريان بود، بخوبى بر ما آشكار است .
مثلا مى بينيم كه فرمانداران به چيزهايى طمع مى كردند كه بر آدمى قبول آن دشوار مى نمايد. خالد قسرى مى خواست كه فقط حقوق سالانه اش بيست ميليون درهم باشد و چون اختلاس و دزديهايش را هم حساب كنيم مى بينيم كه درآمدش به صد ميليون درهم مى رسيد.(1) حال در جايى كه فرماندار داراى چنين وضعى باشد بينيد وضع خود خليفه چگونه است .
خليفه اى كه با همه ارزشها و صفات خوب و كمالات انسانى دشمنى مى ورزيد. خليفه به گونه اى تحقيرآميز به مردم مى نگريست . در اين باره ((كميت )) شاعر چنين سروده است :
((به مردم چنان مى نگريست كه گويى
((صاحب گله ايست كه گوسفندان
((خود را بع بع كنان به هنگام غروب مى نگرد
((به انگيزه چيدن پشم و انتخاب يك
((راءس فربه ،
همراه با لذت از فرياد و زجر چهار پايان .(2)
آرى ، ملت سراپا يقين شده بود كه ديگر بنى اميه حقى ندارند كه خود را همچون رهبران امت بر مردم تحميل كنند. آنان حتما فاقد صلاحيت در اداره امورند و اگر وضع همينگونه ادامه يابد، مردم همگى رو به نيستى كشيده مى شوند.
از اين رو از جاى برخاستند و بر امويان شوريدند و برخى از حقوق خود را از ايشان بازستاندند، و اين شيوه آن چنان ادامه يافت تا سرانجام كشور از وجودشان پاك شد و ديگر اثرى از آنان بر جاى نماند.
پيروزى عباسيان امرى طبيعى بود
از اينجا در مى يابيم كه چگونه پيروزى عباسيان در دستيابى به حكومت در آن زمان امرى معجزه آسا يا خارق العاده نبود، بلكه كاملا طبيعى مى نمود. چه اوضاع اجتماعى و شرايط حاكم در آن روزگار، زمينه پذيرفتن هر گونه تغيير را در نهاد مردم آماده كرده بود. نه تنها مردم اين آمادگى را پيدا كرده بودند، بلكه به لزوم تحول در سطح حكومت نيز معتقد شده بودند.
از اينرو ديگر شگفت نيست اگر بگوئيم ، در شرايط آنچنانى هر انقلابى كه رخ مى داد قطعا به پيروزى مى رسيد. عباسيان چيز ويژه اى براى خود نداشتند، بلكه هر گروه ديگرى هم كه مى خواست انقلاب كند اگر در آن شرايط قرار مى گرفت و از همان شگرد عباسيان سود مى جست و مردم را به سوى خود فرا مى خواند، بيشك به پيروزى مى رسيد. شگرد عباسيان را مى توان در سه جهت مشخص ، بيان كرد:
جهت نخست :
((خويشتن را چنين معرفى مى كردند كه تنها براى نجات مردم از شر بنى اميه آمده اند. يعنى آمده اند تا امت مسلمان را از دردسر و ظلم و تجاوزهاى بى حد و حساب اين سلسله رهايى مى بخشند. تبليغ عباسيان همواره بشارتى به رهايى بود و در ضمن به مردم نويد مى داد كه مى خواهند حكومتى عادلانه مبنى بر برابرى ، صلح و امنيت برپا كنند. درست مانند تبليغهاى انتخاباتى كه مملو از وعده و دلخوشى دادن به مردم است عباسيان نيز مانند سياستمداران زمان ما مردم را به آرزوهاى شيرين مجذوب خويشتن مى نمودند. همين وعده ها و همين ايجاد آرزوها بود كه بعدا همان مردم را بر ضد حكومت بنى عباس برانگيخت ، چه ديدند كه آنان نيز عليرغم وعده هاى خود پايه هاى حكمرانى را بر اساس طغيان و عطش سيرى ناپذيرى براى ريختن خون مردمان نهاده اند.))(3)
جهت دوم :
عباسيان در نهضت خود بر تازيان زياد تكيه نكردند، چه آنان در اندرون خود به دسته بازى و تجزيه گرائيده بودند. در عوض ، دست كمك به سوى غير عرب ها دراز كردند كه اينان در آن زمان به چشم حقارت نگريسته مى شدند و در محروميت شديدى حتى از ساده ترين حقوق مشروع خويش كه در پرتو اسلام كسب كرده بودند، بسر مى بردند. حجاج دستور داده بود كه در كوفه جز امام عرب زبان با مردم نماز نگذارد، و روزى هم به شخصى گفته بود كه جز اعراب كسى شايستگى مقام قضاوت را ندارد.(4)
از قلمرو بصره و سرزمينهاى اطراف آن هر چه غير عرب بود اخراج گرديد. اين آواره گان در تظاهرات خود فرياد ((وامحمدا، وااحمدا)) سر داده بودند و بيچارگان نمى دانستند به كجا بروند. البته اهالى بصره نيز از در همدردى با آنان وارد شده در اين ظلم ناروا با ايشان همصدا گرديدند.(5)
برخى مى گفتند: ((نماز بيكى از اينها شكسته مى شود: خر، سگ و غير عرب (كه مولى خطاب مى شدند، يعنى : برده آزاد شده )..))(6)
روزى معاويه از افزايش جمعيت موالى به خشم آمد و تصميم گرفت كه نيمى از آنان را از دم تيغ بگذراند، ولى ((احنف )) وى را از اين كار بر حذر داشت .(7)
روزى هم يكى از موالى دخترى از قبيله بنى سليم را به زنى گرفت . ((محمد بن بشير خارجى )) بيدرنگ سوار بر اسب خود شد و به مدينه آمد و نزد حكمران آنجا كه ((ابراهيم بن هشام بن اسماعيل )) بود، دادخواهى كرد. حكمران ، شوهر عجم را فرا خواند و پس از اجراى صيغه طلاق صد ضربه شلاق هم بر او زد و علاوه بر همه اينها دستور داد تا موهاى سر، ابرو و ريشش را بتراشند. آنگاه محمد بن بشير خرسند از اين پيروزى اشعارى سرود، از جمله گفت :
)داورى به سنت و صدور حكم به عدالت انجام گرفت((
((و خلافت هرگز به آنان كه دورند نمى رسد.))(8)
شكست حكومت مختار نيز به عاملى جز اين نبود كه وى از غير عربها كمك مى گرفت . همين امر سبب شد كه اعراب از گردش پراكنده شوند.(9)
ابوالفرج اصفهانى مى گويد: ((.. عرب همچنان يكه تاز بود تا روزى كه دولت عباسى تشكيل شد. وقتى يك عرب از خريد بر مى گشت و بر سر راه خود يك عجم را مى ديد، كالاى خود را بسويش پرتاب مى كرد و او هم موظف بود كه بارش را به منزل برساند.(10)))
فرزندان خليفه اگر از زنان عجمشان زاده مى شدند هرگز صلاحيت رسيدن به مقام خلافت را پيدا نمى كردند.(11)
و خلاصه برخى گفته اند: كشتن امام حسين كار بزرگى بود كه از پى آن امويان براحتى توانستند جلوى يورش ايرانيان را از ورود به اسلام بگيرند.(12)
بنابراين ، ديگر بسيار طبيعى مى نمود كه موالى (غير عرب ها) در ره رهايى از سلطه چنين حكومتى از بذل جان دريغ نكنند، و انتظار مى رفت كه عباسيان بر چنين نيرويى تكيه زنند، همچنانكه از آنان نيز انتظار مى رفت كه دعوت عباسيان را به گرمى پذيرا شوند.
جهت سوم :
در آغاز كار، عباسيان كوشيدند كه انقلاب و دعوت خويشتن را در رابطه با اهل بیت انجام دهند.
اكنون بر ما لازم است كه نظر به اهميت اين موضوع بحث خود را گسترده تر عنوان كنيم . چه اين شگرد آثار مهمى در طول تاريخ بر جاى نهاد.
بعلاوه ، همين خط بود كه عباسيان بيش از همه روى آن حساب مى كردند و آنهم بى اساس نبود، چه عامل اصلى رسيدنشان به قدرت هم همين بود. اينك بيان مشروح ما:
چه هنگام و چگونه عباسيان دعوت خود را آغاز كردند؟
مساءله مهمى كه اكنون بايد بدان بپردازيم آشنايى با زمان دعوت عباسيان و هم چنين شگردى است كه آنان در اين راه به كار مى بردند.
اين دعوت نخست از سوى علويان آغاز شد. دقيقا نخستين اقدام از سوى ابوهاشم يعنى عبدالله محمد بن حنفيه صورت گرفت كه صف شورشيان را نظم بخشيد و افرادى را به زير پرچم خويش گرد آورد. مانند: محمد بن على بن عبدالله بن عباس ، معاوية بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب ، عبدالله بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب ، و ديگران ...
اين سه تن به هنگام وفات بر بالين ابن حنفيه حاضر شدند و او نيز آنان را از جريان كار انقلابيون آگاه ساخت .
پس از مرگ ((معاوية بن عبدالله )) فرزندش عبدالله نيز مدعى وصايت از سوى پدر گرديد. وى معتقدانى گرد خود جمع آورده بود كه پنهانى قايل به امامتش بودند و اين بود تا روزى كه به قتل رسيد.
اما ((محمد بن على )) (پدر سفاح و منصور) بسيار زيرك و كاردان بود. همينكه بوسيله ابوهاشم انقلابيون را شناسايى كرد تمام نيروى خود را بكار برد تا با زيركى در آنان نفوذ كرده همه را به زير سلطه خويش درآورد(13) و نگذارد كه به معاوية بن عبدالله يا فرزندش نزديك شوند.
محمد بن على همچنان با احتياط كامل و به گونه اى پنهان گام برمى داشت ، و بدينسان او به اقدامات زير پرداخته بود:
1 از علويان كناره مى گرفت ، چه آنان آوازه و اعتبار بيشترى از وى داشتند. اما در ضمن اگر مى توانست از نفوذشان به نفع خود و دعوت خويشتن سود مى جست . اين كار را نه او بلكه فرزندانش نيز دنبال كردند كه خواهيد ديد.
2 همچنين از گروه هاى مختلف سياسى كه به نفع او كار مى كردند نيز دورى مى گزيد.
3 از همه مهمتر آنكه پيوسته توجه فرمانروايان اموى را از خود و فعاليتهايشان منصرف مى ساخت و هميشه رد پا بر ايشان گم ميكرد.
به انگيزه همين مسايل بود كه محمد بن على سرزمين خراسان را برگزيد و پيروانش را به آنجا گسيل داشت و به دستشان سفارشنامه معروف خود را سپرد. در اين سند سرزمينها و شهرهاى اسلامى بدينگونه تقسيمبندى شده بود: اين قسمت را هم ابوبكر و عمر تحت سيطره خود در آورده اند...
محمد بن على مبلغان خود را از تماس گرفتن با فاطميان برحذر مى داشت ولى خود و اطرافيانش و ديگر كسانى كه بعدا به راه او رفتند، نزد علويان تظاهر به همبستگى مى كردند، مى گفتند اين دعوت و نهضت بخاطر آنان است . ولى از آن ميان تنها عده كمى بودند كه به حقيقت امر آگاه بودند و مى دانستند كه اوضاع دارد به نفع عباسيان جريان پيدا مى كند.
شعارهايى كه براى پيروان خود ساخته بود مبهم و چند پهلو و قابل انطباق با هر گروه و دسته اى بود. مانند: ((خشنودى آل محمد))، شعار ((اهل بیت )) و از اينقبيل ...
تا چه حد دعوت عباسيان پنهانى صورت مى گرفت ؟
ظاهرا يكى از شيفتگان شعارهاى مزبور شخص ((عبدالله بن معاويه )) بود، زيرا مورخان از جمله ابوالفرج در ((مقاتل الطالبين )) ص 168 چنين مى نويسند:
چون ((ابن ضباره )) بر عبدالله بن معاويه فايق آمد، راه خراسان را در پيش گرفت . آنگاه وى نزد ابومسلم رفت تا مگر ياريش كند. ولى ابومسلم او را دستگير و زندانى كرد و سپس مقتولش ساخت .
اين جريان بوضوح بيانگر آنست كه عبدالله انتظار كمك از ابومسلم ميداشت ، چه مى پنداشت كه ابومسلم به حقيقت به نفع اهل بیت و خرسندى خاندان محمد (ص ) تبليغ مى كند. بيچاره هرگز به مغزش خطور نكرده بود كه اين دعوت فقط به نفع عباسيان است و بدينگونه اين جريان داشت با زيركى تمام صورت ميگرفت ؟
شايد بتوان گفت كه محمد بن على توانسته بود جريان مزبور را حتى از دو فرزند خود، سفاح و منصور نيز پنهان نگاه بدارد. چه مى بينيم كه آن دو همراه با بنى هاشم ، چه عباسيان و چه علويان ، و نيز برخى از امويان (14) و چهره هاى قريش به عبدالله بن معاويه پيوستند كه قيامش به سال 127 در كوفه بود و سپس در شيراز، كه در آنجا توانست سلطه خود را بر فارس و اطراف آن ، حلوان ، قومس ، اصفهان ، رى ، همدان ، قم و اصطخر و راههاى آبى كوفه و بصره گسترده ، موقعيتى بس عظيم به دست آورد.(15)
منصور از سوى عبدالله بن معاويه حاكم سرزمين ((ايذج (16))) شد و ديگران نيز بر ساير سرزمين ها از سوى وى به فرمانروايى منصوب گرديدند. اينكه منصور بعنوان يك هاشمى اين سمت را پذيرفت خود دليل بر آن است كه وى نمى دانست پدرش از آغاز سده يك ، يعنى پيش از خروج عبدالله بن معاويه ، به مدت 28 سال در راه هدف و پيشبرد امر عباسيان بجان مى كوشيد و برايشان تبليغ مى كرد. برعكس ، منصور چنان مى پنداشت كه تبليغ به سود اهل بیت و خشنودى آنان است ؛ و طبيعى است منظور از اهل بیت ، علويان است چه اين واژه بطور اطلاق بر آنان دلالت مى كرد.
در غير اينصورت ، اگر محمد بن على داراى دعوت روشن و شناخته شده اى مى بود و منصور هم از آن آگاهى كامل ميداشت ، پذيرفتن حكومت بر ايذج كه از سوى عبدالله بن معاويه به وى تفويض گشته بود، براى دعوت پدرش (محمد بن على ) جدا زيان داشت و بر آن ضربه مهلكى وارد مى ساخت . مگر آنكه بگوييم در آنجا هدف مهمتر ديگرى وجود داشت كه اين مطلب از زيركى آنان حكايت خواهد كرد. يعنى آنان نظرشان اين بود كه اگر دعوتشان به پيروزى برسد هيچ ، وگرنه در صورت موفقيت عبدالله بن معاويه ، وجهه خود را بعنوان يارى دهندگان او حفظ كرده ، در مواضع قدرت همچنان باقى خواهند ماند. پس مى توانيم بيعت مكرر عباسيان را با محمد بن عبدالله علوى اينگونه تفسير كنيم .
به علاوه ، پاسخ منصور نيز توجيه مى گردد كه روزى به شخصى كه از وى درباره محمد بن عبدالله علوى مى پرسيد، گفت : ((او محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن ، و مهدى ما اهل بیت مى باشد(17))) و نيز در مجلسى كه به بيعت با محمد انجاميد گفته بود: ((مردم از همه بيشتر به اين جوان تمايل دارند و از همه سريعتر دعوتش را مى پذيرند..)). و باز از امورى كه ثابت مى كند كه عباسيان تا چه حد دعوت خود را پنهان مى داشتند اينكه ابراهيم امام با شادى مژده اخذ بيعت را براى خويشتن در خراسان ميداد، در حاليكه خودش در مجلسى حضور يافته بود كه داشتند براى محمد بن عبدالله بن حسن تجديد بيعت مى كردند.
بنابراين ، چنين نتيجه مى گيريم كه عباسيان چهره خويش را پيوسته در نقاب علويان مى پوشاندند، آنان را فريب ميدادند و معتقد بودند كه اگر در فعاليتهاى زيرزمينى خويش پيروز شوند بيعتشان با علويان و تبليغاتشان به نفع ايشان زيانى به حال خودشان نخواهد داشت . و اگر هم شكست بخورند باز مواضع نفوذ و قدرتى در حكومت پسر عموهاى خويش اشغال خواهند كرد.
اين بود خلاصه آنچه كه ميتوان درباره دعوت عباسيان بازگو كرد. اكنون لازم است اندكى بيشتر به شرح مراحلى كه برشمرديم بپردازيم ، بويژه آن قسمت را بيشتر توضيح دهيم كه اين دعوت مربوط به اهل بیت و علويان مى شد تا ببينيم اينان خود تا چه حد به اين همبستگى اعتماد ميداشتند.
رابطه انقلاب با اهل بیت
رابطه انقلاب با اهل بیت ضرورى مى نمود...
عباسيان ناگزير بودند كه ميان انقلاب خود و اهل بیت خط رابطى ترسيم كنند، به چند دليل :
نخست : آنكه بدينوسيله توجه فرمانروايان را از خويشتن به جاى ديگر منصرف مى ساختند.
دوم : آنكه مردم بيشتر به آنان اعتماد مى كردند و از پيشتيبانيشان برخوردار مى گرديدند.
سوم : آنكه دعوت خود را بدينوسيله از ابتذال و برانگيختن شگفتى مردم مى رهانيدند. چه اينان در سرزمينهاى اسلامى آنچنان از شهرت كافى برخوردار نبودند و مردم نيز براى هيچ يك از آنان ، بر خلاف علويان ، حق دعوت و حكومت را نمى شناختند. از اينرو با وجود علويان ، دعوت عباسيان اگر به سود خودشان آغاز مى شد امرى فريب آميز و باور نكردنى مى نمود.
چهارم : آنكه مى خواستند اعتماد علويان را نيز به خود جلب كنند و اين از همه برايشان مهمتر بود. چه مى خواستند بدينوسيله رقيبى در ميدان تبليغ و دعوت نداشته باشند و نمايش اينكه دارند به نفع علويان تبليغ مى كنند خود آنان را از تحرك باز دارند.
لذا مى بينيم كه ((ابوسلمه خلال )) در مقام عذرخواهى از ((ابوالعباس سفاح )) كه چرا به امام صادق (ع ) نامه نوشته و تبليغ را به نام او و براى بيعت با وى انجام داده ، چنين اظهار ميدارد: ((مى خواستم تا بدينوسيله كار خودمان استوارى يابد)).(18)
و براستى هم همينگونه شد. عباسيان با اين شگرد كه دعوت خود را به اهل بیت پيوستگى دادند، پيروزى بزرگى را در انقلاب خويشتن كسب كردند، و چنان به قدرت و عظمتى دست يافتند كه از تيررس هر صاحب ادعايى فراتر رفتند. آنان با اين شگرد تمايل و تاءييد امت اسلامى بويژه اهل خراسان را به خود جلب كردند. اهل خراسان كسانى بودند كه دور از جنجال بدعتگزاران و سياست بازان مى زيستند و كسانى بودند كه ((هر چند از كوفيان نسبت به اهل بیت كمتر غلومى كردند ولى به نفع ايشان با حماسه بيشترى تبليغ مى كردند)).(19) چه آنان راه و رسم محمد و قرآن را تنها به شيوه على بن ابيطالب (عليه السلام ) آموخته بودند.(20)
مردم خراسان هرگز فراموش نكرده بودند كه در ايام زمامدارى امويان چه ظلمها و عقوبتهايى را مى كشيدند. از اينرو ديگر طبيعى بود كه آماده پذيرفتن هرگونه دعوتى بودند كه از سوى اهل بیت آغاز مى شد. آنان حتى حاضر به جانفشانى در اين راه گشته بودند و از آنجا كه سرزمينشان از مركز حكومت ، شام ، بدور بود، جولانگاه دستجات و احزاب متخاصم با يكديگر مانند عراق نشده بود. در عراق وجود شيعيان ، خوارج ، مرجئه و ديگر گروهها اوضاع را براى حكومت عباسيان بسى نامساعدتر از خراسان مى نمود. لذا ديديم كه اين مردم خراسان بودند كه بخاطر دوستى با اهل بیت پايه هاى حكومت بنى عباس را استوار كردند و به هميارى و مساعدت و نيروى شمشيرهايشان خلافت اين خاندان را بر دوش خود كشيدند. بعدا درباره ايرانيان و راز شيعه بودنشان بويژه اهل خراسان سخن مشروحترى در فصل ((آرزوهاى ماءمون )) و ديگر فصول خواهيم آورد.
قيام عباسى
رابطه قيام عباسى با اهل بیت
ارتباط قيام عباسيان با تبليغ به نفع اهل بیت در سه يا چهار مرحله كه مقتضاى شرايط آن روزها بود، صورت پذيرفت . هر چند اين مراحل در بسيارى از موارد چنان با هم در مى آميخت كه قابل بازشناسى نبود، ولى همه تابع شرايط مكانى ، زمانى و اجتماعى بود كه سخت دستخوش دگرگونى مى بود.
مراحل مزبور بدين قرارند:
مرحله نخست : دعوت عباسيان در آغاز كار به نفع ((علويان ))
مرحله دوم : فراخوانى عباسيان به سوى ((اهل بیت )) و ((عترت ))
مرحله سوم : دعوت به جلب ((رضا و خشنودى آل محمد))
مرحله چهارم : دعوى ميراث خلافت براى خويشتن در عين آنكه رابطه انقلاب خود را با اهل بیت نگاه مى داشتند، يعنى مى گفتند: ما به خونخواهى علويان قيام كرده ايم و عليه ظلمى كه بر فرازمان سايه گسترده ، نبرد مى كنيم .
نخستين مرحله :
چون دانستيم كه دعوت عباسيان در آغاز به سود علويان صورت مى گرفت ديگر نبايد تعجب كنيم اگر بشنويم كه تمام عباسيان حتى ابراهيم امام ، سفاح و منصور مكرر در مكرر و به انگيزه هاى گوناگون ، براى علويان بيعت مى گرفتند. اين عمل چيزى نبود جز تضمين موفقيت براى نقشه هايشان كه با دقت فوق العاده اى پس از بررسى موقعيتشان در برابر علويان و مردم ترسيم كرده بودند.
اينگونه اخذ بيعت را مى توان نخستين مرحله از مراحل چهارگانه اى كه قبلا اشاره شده بدانيم .
از اينرو مى بينيم كه علاوه بر همكاريشان با عبدالله بن معاويه ، با محمد بن عبدالله بن حسن نيز چند بار بيعت كردند.
روزى خاندان عباس و خاندان على (عليه السلام ) در ((ابواء)) كه بر سر راه مكه قرار داشت ، گرد هم آمدند. در آنجا صالح بن على گفت : ((شما گروهى هستيد كه چشم مردم به شما دوخته است . اكنون كه خداوند شما را در اين موضع گرد هم آورده ، بياييد و با يك نفر از ميان خود بيعت كرده و سپس در افقها پراكنده شويد. از خدا بخواهيد تا مگر گشايشى در كارتان بياورد و شما را پيروز بگرداند.))
در اينجا ابو جعفر، يعنى منصور، چنين گفت : ((چرا خود را فريب مى دهيد؟ به خدا سوگند كه خود مى دانيد كه مردم از همه بيشتر به اين جوان تمايل دارند و از همه سريعتر دعوتش را مى پذيرند، و منظورش محمد بن عبدالله علوى بود. ديگران او را تصديق كرده و همه دست بيعت به سويش گشودند، حتى ابراهيم امام ، سفاح ، منصور، صالح بن على بجز امام صادق (عليه السلام ).
بيعت كنندگانى كه هم اكنون ذكرشان به ميان آمد ديگر تا روزگار مروان بن محمد گرد هم نيامدند. سپس موقعيتى ديگر دست داد و آنان به مشورت با هم نشستند. شخصى نزد ابراهيم امام آمد و چيزى به او توصيه كرد كه ابراهيم بيدرنگ از جاى برخاست و عباسيان نيز او را همراهى كردند. علويان ماجرا را جويا شدند و آن شخص ناگهان به ابراهيم چنين گفت : ((در خراسان براى تو بيعت گرفته شده و ارتش در آنجا همه منتظر ورود تواند...))
منصور با محمد بن عبدالله علوى چند بار بيعت كرد: يكى در ابواء در مسير مكه ، و ديگر در مدينه و بار سوم نيز در خود مكه در مسجدالحرام بيعت خود را تجديد كرد.
در اينجا در مى يابيم كه چرا سفاح و منصور حريص بر پيروزى محمد بن عبدالله علوى بودند. چه به موجب بيعت او مسايلى گردن گيرشان شده بود.(21)
به روايت ((ابن اثير)) عثمان بن محمد بن خالد بن زبير، پس از كشته شدن محمد به بصره گريخت . او را دستگير نموده نزد منصور آوردند. منصور به او گفت : اى عثمان آيا تو بودى كه بر محمد شوريدى ؟!. عثمان پاسخ داد: من و تو هر دو با او در مكه بيعت كرديم . من بيعت خود را پاييدم ، ولى تو بدان خيانت كردى ، منصور او را دشنام داده ، دستور قتلش را صادر كرد(22).
بيهقى مى نويسد: چون سر بريده محمد بن عبدالله را از مدينه نزد منصور آوردند، وى به ((مطير بن عبدالله )) گفت : ((آيا گواهى نمى دهى كه محمد با من بيعت كرده بود؟)) مطير پاسخ داد: ((بخدا گواهى ميدهم كه تو روزى مى گفتى كه تو خود با او بيعت كردى .)) منصور فرياد برآورد كه هان ! اى زنازاده ... و سپس دستور داد كه در چشمانش ميخ فرو كنند تا ديگر از اين مقوله سخن نگويد.(23)
از اين قبيل روايات آنقدر زياد آمده كه ديگر جاى هيچ شكى براى ما در اين باره باقى نمى گذارد كه دعوت عباسيان فقط براى علويان و به نام ايشان آغاز شده بود، ولى بعدا آن را در راه مصالح خودشان به كار گرفتند.
مرحله دوم :
ديديم كه دعوت عباسيان چگونه از مساءله علويان فاصله گرفت . ديگر حتى از تصريح نامشان نيز خوددارى ميكردند و با زيركى و سياست فراوانى به اين جمله اكتفا مى كردند كه بگويند دعوتشان به سود ((اهل بیت )) و ((عترت )) تمام مى شود (نه به سود خود آنان ).
مردم براى واژه ((اهل بیت )) مصداقى جز علويان نمى شناختند. از اطلاق اين واژه ، اذهان خود به خود متوجه چنين معنايى مى شد، زيرا در اين باره آيات و روايات بسيارى شنيده بودند كه در همه جا اهل بیت را همين گونه به مردم شناسانده بودند. ابومسلم خراسانى ، كسى كه عباسيان را به حكومت رسانيد، در نامه اى به امام صادق (عليه السلام ) نوشت : ((من مردم را به دوستى اهل بیت دعوت مى كنم . آيا مايل به اين كار هستيد تا با شما بيعت كنم ؟))
امام او را چنين پاسخ داد: ((.. نه تو مرد مكتب من هستى ، و نه روزگار، روزگار من است ))(24).
سيد امير على پس از بازگوئى اين مطلب كه عباسيان مدعى وصايت از سوى ابوهاشم بودند، مى نويسد: ((اين داستان در برخى مناطق اسلامى پذيرفته شد ولى عموم مسلمانان كه به نوادگان محمد (ص ) دل بسته بودند، زير بار آن نمى رفتند لذا عباسيان دعوت خود را چنين عنوان مى كردند كه براى اهل بیت است ، و هم علاقه شديدى نسبت به اولاد فاطمه ابراز ميكردند و بر جنبش و جريان سياسى خود ماسك حق طلبى و تضمين عدالت براى نوادگان پيامبر مى زدند...))(25)
وى همچنين مى افزايد: ((اهل بیت واژه جادويى بود كه دلهاى طبقات مختلف مردم را بهم مى پيوست و همه را در زير پرچم سياه گرد هم مى آورد..))
مرحله سوم :
به مرور، هر چه دعوت عباسيان بيشتر نيرو و نفوذ مى يافت ، سايه علويان و اهل بیت از آن كم كم رخ برمى بست . تا آنكه ديديم سرانجام چنان دامنه دعوت را گستردند كه عباسيان نيز در كنار علويان گنجانيده شدند. از آن پس شعار ((خشنودى آل محمد)) رهگشاى دعوت گرديد، هر چند باز از فضايل على سخن مى رفت و كشتار و بى خانمان كردن فرزندانش پيوسته بر سر زبانها بود. با كوچكترين مراجعه به كتابهاى تاريخى ، همه اين نكات به خوبى روشن مى گردد.
هر چند شعار جديد با عبارت ((اهل بیت )) و ((عترت )) و امثال اينها چندان فرقى نداشت ولى ديگر به ذهن عامه مردم فقط علويان را متبادر نمى ساخت . با اين همه هنوز مردم تحت تاءثير تبليغهاى گذشته چنين مى پنداشتند كه خليفه آينده يك نفر علوى خواهد بود، و همين مطلب را خود علويان نيز باور مى داشتند..
توضيحاتى درباره مرحله سوم :
پيش از ورود به بحث درباره مرحله چهارم ، بايد نكاتى چند را توضيح دهيم :
الف : همزمان با تلاشى كه جهت كنار زدن اهل بیت از شمول دعوت عباسيان مبذول مى شد، مى بينيم كه آنان هنوز برخورد مستقيمى با علويان نداشتند. در تمام مراحل دعوت خويش شديدا از ابراز نام خليفه اى كه مردم را به سويش فرا مى خواندند، خوددارى مى كردند. گذشته از خليفه ، حتى نام شخصى كه مى خواستند از مردم برايش بيعت بگيرند، معلوم نبود چه بود. مردم مجبور بودند كه فقط براى جلب ((خشنودى آل محمد)) بيعت كنند و ديگر مهم نبود كه اصل بيعت به چه كسى تعلق مى گرفت (تاريخ التمدن الاسلامى ، جلد 1، جزء 1، ص 125).
شايد هدف عباسيان از اين شيوه آن بود كه دعوتشان به شخص معينى ارتباط پيدا نكنند كه اگر روزى مرد يا ترور شد، سبب تضعيف دعوتشان گردد.
بهر حال ((ابن اثير)) در كتاب خود (الكامل ، ج 4، ص 310، رويدادهاى سال 130) تصريح مى كند كه ابومسلم از مردم بيعت براى رضا و خشنودى آل محمد مى گرفت . نظير اين مطلب در نوشته هاى مورخين بسيار است كه اكنون برخى از آنها را برايتان نقل مى كنيم : در كتاب الكامل ، جلد 4، ص 323 چنين آمده كه ((محمد بن على )) مبلغى را به سوى خراسان گسيل داشت تا مردم را به ((خشنودى آل محمد)) فرا بخواند بى آنكه نامى از شخصى ببرد. گويا اين شخص همان ابوعكرمه باشد كه هم اكنون از او ياد خواهيم كرد.
محمد بن على عباسى به ابوعكرمه گفت : ((بايد نخست افراد را به خشنودى آل محمد فرابخوانى ، ولى چون خوب از كسى مطمئن شدى مى توانى برايش جريان ما را تشريح كنى .. اما بهر حال نام مرا همچنان پوشيده نگاه بدار مگر براى كسى كه خوب به استواريش ايمان آوردى و از او مطمئن شده ، بيعتش را اخذ كرده باشى ..))
سپس به او دستور داد كه از اولاد و طرفداران فاطمه سخت احتراز جويد..(26)
احمد شلبى مى گويد: ((.. عباسيان چنين نزد علويان وانمود مى كردند كه دارند به نفع ايشان كار مى كنند، ولى در باطن براى خود فعاليت مى كردند.))(27)
احمد امين مى گويد: ((.. با اين وصف ، يكى از شرايط كارشان آن بود كه در بسيارى از موارد در دعوت خود نامى از امام نمى بردند تا از در انداختن شكاف ميان هاشميان احتراز جويند..))(28)
اگر خليفه در ميان مردم شخصى شناخته شده و معين بود هرگز ابومسلم ، و سليمان خزاعى به امام صادق (عليه السلام ) و ديگر علويان نامه بيعت نمى نوشتند و دعوت خود را به نفع و به نام اينان انجام نمى دادند.
در پيش از نامه ابومسلم به امام صادق (عليه السلام ) سخن گفتيم و ديديم چگونه در آن تصريح شده بود كه وى مردم را فقط به دوستى اهل بیت ، بى آنكه نامى از كسى برده باشد، فرا مى خواند.
يكى از آنان مى گفت : روزى نزد حضرت صادق بودم كه نامه اى از ابومسلم رسيد. حضرت به پيك فرمود: ((نامه ترا جوابى نيست . از نزد ما بيرون شو))(29) سيد امير على نيز درباره ابومسلم چنين گفته است : ((او تا اين زمان پيوسته نه تنها دوستدار، بلكه با سرى پرشور مخلص فرزندان على بود.))(30).
و صاحب قاموس الاعلام نيز چنين آورد: ((ابومسلم نخست خلافت را تقديم امام صادق نمود. ولى او آن را نپذيرفت ))(31).
اما ابوسلمه نيز چون اوضاع را پس از درگذشت ابراهيم امام به زيان خود ديد، در حالى كه سفاح در منزلش بود، كسى را از پى امام صادق (عليه السلام ) فرستاد تا بيايد و بيعت او را بپذيرد و نهضت را به نام او تمام كند. در ضمن ، نامه مشابهى نيز براى عبدالله بن حسن فرستاد. ولى امام صادق در نهايت هشيارى و احتياط خواهش او را نپذيرفت و نامه اش را سوزاند و پيك را نيز پيش خود براند.(32)
هنگامى كه پرچمهاى پيروزى به اهتزاز آمد، ابوسلمه براى بار دوم به او نامه نوشت كه : ((هفتاد هزار جنگجو در ركاب ما آماده هستند، اكنون موضع خود را روشن كن )). امام صادق باز هم جواب رد داد(33).
اما سليمان خزاعى كه طراح اصلى انقلاب خراسان بود، سرنوشتش آن شد كه روزى در مواجهه با عبدالله بن حسين اعرج كه هر دو ابوجعفر منصور را در خراسان همراهى مى كردند و منصور هم از سوى سفاح به آن سامان آمده بود گفت : ((اميدواريم كار شما (علويان ) با موفقيت تمام شود. به هر چه مى خواهيد ما را فرا بخوانيد)).
همينكه ابو مسلم از اين ماجرا آگاه شد دستور قتل سليمان را صادر كرد(34).
تمام اين جريانات دست كم دلالت بر آن دارند كه بيشتر رهبران نهضت نمى دانستند كه خليفه قرار است از عباسيان سر برآورد و بنابراين نام او را به طريق اولى نمى دانستند.
ب : از مطالعات گذشته چنين بر مى آيد كه عباسيان امر را بر مردم مشتبه كرده و آنان را فريب داده بودند، چه در آغاز كار به زعمشان چنين آورده بودند كه انقلاب به سود علويان تمام خواهد شد، اما ديرى نپاييد كه به فكر يافتن دفاع در برابر اعتراضهاى آينده مردم افتادند. از اينرو سلسله مراتب را اين گونه جعل كردند كه گفتند: امامت از على به ابن حنفيه و سپس به ابوهاشم و از وى نيز به على بن عبدالله بن عباس مى رسد. اما اين سخن چيزى جز همان عقيده ((كيسانيه )) نبود.
مردم براستى فريب عباسيان را خوردند، چه همواره مى پنداشتند كه دارند در راه علويان گام بر مى دارند(35). حتى عبدالله بن معاويه نيز چنانكه گذشت از حقيقت امر ناآگاه بود. يكى از فريب خوردگان كه پس از مدتها از خواب غفلت بيدار شد، سليمان خزاعى بود كه پيوسته اميد داشت نهضت به سود علويان تمام شود. ابومسلم خراسانى نيز به نوبه خود فريب سفاح را خورد و اين نكته را خود روزى نزد منصور برملا كرد. ابراهيم امام نيز پيش از اين فريب ابومسلم را خورده بود، چه هر دو امامت و وصايت را براى خويشتن ادعا مى كردند و آيات مربوط به اهل بیت را طورى تحريف كرده بودند كه بر خودشان تطبيق كند. پى آمد اينها همه آن بود كه كار از دست اهلش خارج شد و در مكانى بس بيگانه حلول كرد(36).
ج : از مطالبى كه شايان دقت در اين مقام است ، خوددارى امام صادق از پذيرفتن پيشنهادهاى ابوسلمه و ابومسلم مى باشد كه اينان پيوسته اصرار داشتند كه نهضت را براى او و به نام وى تمام كنند.
علت اين امر آن بود كه امام (عليه السلام ) مى دانست كه اين افراد هدفى جز رسيدن به آمال خود در زمينه حكمرانى و سلطه جويى ندارند. امام مى دانست كه آنها به زودى كسى را كه ديگر به دردشان نخورد و يا در سر راهشان بايستد، نابود خواهند كرد. اين همان سرنوشتى بود كه گريبانگير ابومسلم ، سليمان بن كثير، ابوسلمه و ديگران شد و ديديم كه همگى سرانجام به قتل رسيدند. دليل ما بر اين ادعا جوابى است كه امام (عليه السلام ) به ابومسلم داده بود: ((نه تو مرد مكتب منى و نه اين روزگار، روزگار من است )).
همينگونه گفتگويى كه ميان امام (عليه السلام ) و عبدالله بن حسن گذشت به هنگام دريافت نامه اى از سوى ابومسلم كه شبيه نامه ابومسلم بود. باز امام صادق در موقعيت ديگرى فرمود: مرا با ابوسلمه چه كار، چه او شيعه و پيرو شخصى غير من است .
د: سخنان صريح ابوسلمه و موضع امام در برابر وى و اينكه درباره اش مى گفت : ابوسلمه شيعه كسى ديگر غير از ماست نادرستى رواياتى را روشن مى سازد كه حاكى از تمايل راستين وى و ابومسلم به علويان مى باشند، رواياتى كه مى گويند ابومسلم به مجرد ورود به خراسان خواهان يك خلافت علوى بود، چنانكه ذهبى ، شارح ((شافيه ابى فراس )) و نيز تاريخ خميس اينگونه نوشته اند. بر چنين تمايلى هيچ دليلى جز نامه يى كه بدان اشاره رفت ، وجود ندارد و ديديم كه هدف از اين نامه نگاريها هم چيزى جز محكم كارى در امور آنهم به نفع عباسيان نبود، بويژه اگر توجه كنيم كه ابومسلم خود چندين نهضت علويان را خنثى كرده بود. بقول خوارزمى ، ابومسلم طرفداران علويان را در هر دشت و بيابان و زير هر سنگ و كلوخى كه مى يافت ، شديدا تعقيب مى كرد.(37)
مرحله چهارم :
در اين مرحله كه عباسيان به پيروزى نزديك شده بودند، خلافت را ميراث خود مدعى شدند. ولى هنوز رابطه انقلاب خود را با اهل بیت از دو سو هنوز نگسسته بودند: نخست آنكه ادعاى موروثى بودن خلافت را براى خود از طريق على (عليه السلام ) و محمد بن حنفيه ثابت مى كردند.
دوم : آنكه مى گفتند علت قيام ما به انگيزه خونخواهى علويان است .
سفاح در نخستين خطابه خود در مسجد كوفه پس از ذكر بزرگى خدا و ارجمندى پيغمبر (ص ) گفت كه ولايت و وراثت (ميراث خوارى ) راه خود را گشود و سرانجام هر دو به او رسيدند، و سپس به مردم وعده هاى نيكو داد.(38)
داود بن على نيز در نخستين خطابه اش در مسجد كوفه گفت : ((شرافت و عزت ما زنده شد و حق و ميراثمان به ما بازگشت .))(39)
منصور نيز در خطبه اى چنين گفت : ((... خدا ما را به خلافت گرامى داشت ، يعنى همان ميراثمان كه از پيامبرش به ما رسيده ..))(40)
اما پس از منصور و حتى در ايام خود منصور چنانكه توضيح خواهيم داد مجراى ميراثخوارى را هم تغيير دادند، يعنى به جاى آنكه از طريق على (عليه السلام ) بدانند، عباس را واسطه و عامل ميراثخواريشان قرار دادند. منتها بيعت با على را نيز جايز مى شمردند، چه عباس نيز آن را جايز شمرده بود. بنابراين ، از منصور گرفته تا خلفاى بعدى همه عباس را واسطه دريافت ارث ادعايى خويش مى پنداشتند.
در نامه اى به محمد بن عبدالله بن حسن ، منصور مى نويسد: خلافت ارثى بود كه عباس آن را همراه با چيزهاى ديگر از پيغمبر به ارث برد، لذا بايد در اولادش باقى بماند..(41)
رشيد هم مى گفت : ((از پيغمبر ارث برده ايم ، خلافت خدا در ميان ما باقى مى ماند))(42). امين نيز پس از مرگ پدرش رشيد كه براى خود بيعت مى گرفت ، مى گفت : ((... خلافت خدا و ميراث پيامبرش به امير مؤ منان رشيد، رسيد.))(43)
و از اين قبيل مطالب بسيار است كه ما در اينجا فرصت بازگويى همه آنها را نداريم .
نكته مهمى كه بايد خاطرنشان كرد
وقتى حوادث تاريخى را پيگيرى مى كنيم مى بينيم نخستين چيزى كه خواستاران خلافت از آن دم مى زدند، خويشاوندى خودشان با رسول اكرم (ص ) بود. ابوبكر نخستين كسى بود كه در روز ((سقيفه )) اين شگرد را آغاز كرد، سپس عمر بود كه اعلام داشت كسى حق ندارد با آنان در مطلب حجت منازعه كند، زيرا هيچكس به لحاظ خويشاوندى از ايشان به پيامبر نزديكتر نمى باشد (نهاية الارب ، جلد 8، ص 168، عيون اخبار قتيبه ، جلد 2، ص 233، العقدالفريد، جلد 4، ص 258 چاپ دارالكتاب العربى ، الادب فى ظل التشيع ، ص 24 به نقل از البيان والتبيين جاحظ)؛ و زيرا كه ايشان دوستان و خويشاوندان پيامبرند (طبرى ، جلد 3، ص 220 چاپ دارالمعارف مصر، الامامة و السياسة ، ص 4، 15 چاپ الحلبى مصر، شرح النهج معتزلى ، جلد 6، ص 7، 8، 9، 11، و الامام الحسين از عديلى ، ص 186 و 190، و آثار ديگر)؛ مى گفتند كه ايشان عترت پيغمبر و جدا شده از اويند (العثمانية جاحظ، ص 200) و خلاصه با اين سخنان انصار را از صحنه بيرون راندند چه ادعاى خلافت آنان را بر همين اساس ، بى اساس قلمداد مى كردند.
ابوبكر نيز به حديثى استدلال مى كرد كه نقادان اهل سنت (چنانكه در ينابيع المودة حنفى آمده ) آن را حديثى مستفيض شمرده اند (يعنى حديثى كه مكرر در مكرر از پيغمبر نقل شده ). پيغمبر در اين حديث مى فرمايد: ((براى شما دوازده خليفه خواهد بود كه همه امت بر آنان اجتماع كرده و همه نيز از قريشند)). استدلال ابوبكر به اين حديث پس از تحريف آن صورت مى گرفت به اين معنى كه صدر آن را حذف كرده و به عبارت ((امامان از قريشند)) بسنده كرده بود (مدرك : صواعق ابن حجر، ص 6 و ساير كتابها).
اينكه امامان بايد از قريش باشند به صورت انديشه اى تكوين يافت كه همه از آن تقليد و پيروى كردند، اساسا اين موضوع جزو عقايد اهل سنت درآمد و ابن خلدون آن را به اجماع هم مستدل نموده است .
خلاصه آنكه لزوم قريشى بودن امامان فقط يك تقليد مرسوم نبود، بلكه جزو عقايد اهل سنت قرار گرفت .
ولى آنچه كه زاده سياست باشد با سياست ديگرى نيز از بين خواهد رفت . پس از نهصد سال سلطان سليم كه بر مسند قدرت نشست و خليفه عباسى را سرنگون كرد، همه او را ((اميرالمؤ منين )) خواندند در حالى كه او اصلا از قريش نبود. بدينطريق يكى از مواد اعتقادى اين گروه از مسلمانان در عمل به ابطال گراييد.
در هر صورت ، نخستين كسى كه مدعى حق خلافت به استناد خويشاونديش با رسول اكرم (ص ) شد، ابوبكر بود، سپس عمر و بعد هم بنى اميه كه همگى خود را خويشاوند پيامبر معرفى مى كردند. حتى ده تن از رهبران اهل شام و ثروتمندان و بزرگان آن نزد سفاح سوگند خوردند كه تا پيش از قتل مروان ، يكى از خويشان پيامبر، نمى دانستند كه غير از بنى اميه كسى ديگر هم مى تواند خلافت را به ارث ببرد (النزاع و التخاصم ، مقريزى ، ص 28، شرح النهج معتزلى ، جلد 7، ص 159، مروج الذهب ، جلد 3، ص 33).
به روايت مسعودى و مقريزى ، ابراهيم بن مهاجر بجلى ، يكى از هواخواهان عباسيان ، درباره امراى بنى اميه شعرى سروده كه مى گويد:
اى مردم گوش فرا دهيد كه چه مى گويم
چيز بسيار شگفت انگيزى به شما خبر مى دهم
شگفتا از اولاد عبد شمس كه براى
مردم ابواب دروغ را گشودند
به گمانشان كه خود وارث احمد بودند
اما نه عباس نه عبدالمطلب
آنان دروغ مى گفتند و ما به خدا نمى دانستيم
كه هر كه خويشاوند است ميراث هم از آن اوست .
((كميت )) نيز درباره ادعاى بنى اميه چنين سروده :
و گفتند ما از پدر و مادر خود ارث برده ايم
در حالى كه پدر و مادرشان خود چنين ارثى را هرگز نبرده بودند.
سپس نوبت عباسيان رسيد. آنها نيز نغمه همين ادعا را ساز كردند. در اين باره ما نصوصى ذكر كرده و باز هم ذكر خواهيم كرد. حتى اگر نگوييم همه ولى لااقل بيشتر كسانى كه مدعى خلافت بودند و بر بنى اميه يا بنى عباس مى شوريدند، همينگونه مدعى خويشاوندى با پيغمبر مى شدند.
خلاصه خويشاوندى نسبى با پيغمبر اسلام نقش مهمى در خلافت اسلامى بازى مى كرد. مردم نيز به علت جهل يا عدم آگاهى لازم از محتواى اسلام ، مى پذيرفتند كه مجرد خويشاوندى كافى براى حقانيت در خلافت است . شايد هم علت اين اشتباه ، آيات و احاديث نبوى بسيارى بود كه مردم را به دوستى و محبت و پيوستگى با اهل بیت توصيه كرده بودند. از اين بدفهمى توده ، رياست طلبان بهره بردارى كردند و اين انديشه غلط را در ذهن مردم تثبيت نمودند. اما حقيقت امر غير از آن بود كه اينان مى پنداشتند. چه مقام خلافت در اسلام بر مدار خويشاوندى نمى گردد، بلكه بر اساس شايستگى ، لياقت و استعداد ذاتى جهت رهبرى صحيح امت است ، درست همانگونه كه پيامبر خود به اين مقام رسيده بود. بر اين مطلب متون قرآنى و احاديث پيغمبر در شاءن خليفه بعد از وى دلالت دارند. پيغمبر هرگز خويشاوندى را بعنوان ملاك شايستگى براى خلافت ذكر نكرده است .
روشن است كه براى تعيين شخص لايق و شايسته رهبرى بايد به خدا و پيامبرش مراجعه كنيم . زيرا مردم خود عاجزند كه به بطن امور آنچنانكه بايسته است پى ببرند و عمق غرايز و نفسانيات اشخاص را دقيقا و بطور درست درك كنند و مطمئن شوند كه حتى در آينده در نهاد خليفه تغيير و دگرگونى رخ نخواهد داد. از اينرو پيغمبر (ص ) شخص خليفه را عملا تعيين كرد آنهم به طرق گوناگونى ، خواه به گفتار (با تصريح ، كنايه ، اشاره ، توصيف و غيره ) و خواه به عمل ، مثلا او را بر مديريت مدينه يا بر راءس هر نبردى كه خود حضور نمى يافت مى گمارد و هرگز كسى را بر او امير قرار نداد.
اين عقيده شيعه است ؛ امامانشان نيز در مساءله خلافت بر همين نظر بودند، و در اين باره سخنان بسيار و سرشار از دلالت بر اين مطلب پرداخته اند بطوريكه ديگر جاى هيچ گونه اشتباه و توهمى باقى نمانده . از باب مثال ، به سخنان حضرت على در شرح النهج معتزلى (جلد 6، ص 12) مراجعه كنيد كه از اين مقوله سخن آنچنان بسيار است كه جمعاورى همه آنها بسى دشوار مى نمايد.
اين مطالب روشنگر معناى سخنانى است كه از حضرت على و ديگر امامان پاك ما وارد شده و گفته اند: ما كسانى هستيم كه ميراث رسول خدا را در نزد خود داريم ، و مقصودشان ميراث خاصى است كه خدا برخى را بدان ويژگى بخشيده ، يعنى ميراث علم چنانكه خدا مى فرمايد: ((سپس كتاب را به ارث به بندگان برگزيده خود داديم ..)). ابوبكر نيز در برابر فاطمه (س ) اعتراف كرده بود كه پيامبران علم خود را به اشخاص معينى همچون ميراث منتقل مى كنند. در هر صورت على (ع ) شديدا منكر آن بود كه خلافت بر مبناى قرابت و مصاحبت با پيغمبر به كسى برسد. در نهج البلاغه چنين آمد: ((شگفتا! آيا خليفه بودن به مصاحبت و يا خويشى نسبى است ؟!!)).
اينكه آنان استحقاق خلافت را با خويشاوندى توجيه مى كردند، حربه استدلالى به مخالفانشان نيز مى دادند، البته از باب ((بر آنان لازم بشمريد هر چه را كه خود بر خويشتن لازم شمرده اند)). چه روى همين اصل ، وقتى على را به زور نزد ابوبكر بردند تا با او بيعت كند، فرمود: ((... دليل شما عليه ايشان (يعنى انصار) آن بود كه شما خويشاوند پيغمبريد.. اكنون من نيز همينگونه عليه شما استدلال مى كنم و مى گويم كه به همين دليل من بر شما به خلافت سزاوارترم ..؟ (الامامة و السياسه جلد 1، ص 18). على (ع ) در خطبه هايى كه از وى باقى مانده باز به اين مطلب اشاره كرده است كه آنها را در نهج البلاغه مطالعه كنيد.
با اين وصف ، برخى به شيعه چنين نسبت داده اند كه اينان معتقدند خلافت بر محور قرابت با پيغمبر دور مى زدند، مانند احمد امين مصرى (در ضحى الاسلام ، جلد 3، ص 261، 300، 222 و 235)، سعد محمد حسن (در المهدية فى الاسلام ، ص 5) و خضرى (در محاضراتش ، جلد 1، ص 166). در حاليكه احمد امين در همان كتاب و در التحديد ص 208 و 212 اعتراف كرده كه شيعه درباره خليفه پس از پيامبر به نص (يعنى معرفى شخص خليفه توسط پيامبر) استدلال مى كنند. خضرى نيز نظير چنين اعترافى را دارد.
اتهام مزبور به شيعه بسيار عجيب است بويژه آنكه برخى از اينان خود به حقيقت نيز اعتراف كرده اند. شيعه با صراحت و بدون هيچ ابهامى اعتقاد خود را بيان داشته كه خويشاوندى نسبى به تنهايى از عوامل شايستگى براى خلافت به شمار نمى رود، بلكه بايد پيغمبر خود تصريح كند كه چه كسى شايستگى و استعداد ذاتى را براى اين مقام دارد.
شيعه براى اثبات على (ع ) به برخى از متون قرآنى و احاديث متواتر نبوى استدلال كرده ، احاديثى كه در نزد تمام فرقه هاى اسلامى به تواتر از پيغمبر نقل شده است . آنان هيچگاه رابطه خويشاوندى را دليل بر حقانيت على نمى آوردند مگر در مقامى كه مجبور مى شدند از دليل مخالفان خود استفاده كنند. مانند استدلال حضرت على در برابر ابوبكر و عمر. بنابراين ، گويا احمد امين به ادله شيعه مراجعه نكرده ، و اگر هم كرده مطلب را خوب درك نكرده است !! يا شايد هم خواسته كه تهمت ناروايى عمدا به شيعه نسبت دهد. و اين دومى به نظر ما موجه تر است زيرا خودش در جايى ديگر از كتابهاى خود، عقيده واقعى شيعه يعنى خلافت به نص است نه به قرابت را بازگو كرده است .
كوتاه سخن آنكه : خويشاوندى نسبى هرگز ملاك شايستگى براى خلافت نيست و چنين چيزى را نه شيعه و نه امامانشان هرگز نگفته اند. بلكه اين ادعا از سوى ابوبكر و عمر ساز شد و سپس بنى اميه و بنى عباس نيز از آن پيروى كردند.
كوچكترين پى آمد اين اعتقاد سنيان كه پذيرفتند خويشاوندى با پيغمبر به انسان حق مطالبه خلافت مى دهد آن بود كه فرصت رسيدن به حكومت را به دست كسانى داد كه بارزترين صفات و خصوصياتشان جهل به دين و پيروى از شهوات در هر جا و بهر شكل ، مى بود. آنان حكومت را وسيله رسيدن به شهوات خود قرار مى دادند و بر نادانيها و سفله پروريهاى خود پرده خويشاوندى با پيغمبر مى پوشاندند، در حالى كه پيامبر از اينگونه افراد شديدا بيزار بود.
در جايى هم كه اين پرده باز نمى توانست عيب پوش چهره پليد و هدف هاى شوم و دست اندازيهايشان بشود، به حيله هاى ديگرى دست مى يازيدند تا بهتر بتواند حكومتشان را دوام بخشد. چه بسا كه رويداد بيعت ماءمون با امام رضا (عليه السلام ) يكى از همين شگردها بود كه بعدا درباره اش سخن خواهيم راند.
ادعاى خونخواهى علويان
ادعاى خونخواهى علويان
اما اينكه عباسيان ادعا مى كردند كه براى خونخواهى علويان قيام كرده اند و بدينوسيله نهضت خود را حتى پس از موفقيت و رسيدن به حكومت ، به اهلبيت مربوط مى ساختند، موضوعى است بسيار روشن . اين شگرد جنبه دوم از مرحله چهارم دعوتشان به شمار مى رود. محمد بن على به بكير بن هامان مى گفت : ((ما بزودى انتقام خونشان را خواهيم گرفت )) يعنى خونهاى علويان را.
سفاح نيز هنگامى كه سر مروان را در برابرش قرار دادند، گفت : ((ديگر از مرگ باكم نيست ، چه در برابر حسين و برادرانش ، از بنى اميه دويست نفر را كشتم ، و در برابر پسر عمويم زيد بن على جسد هشام را آتش زدم ، و در برابر برادرم ابراهيم ، مروان را به قتل رسانيدم ..))(44).
صالح بن على به دختران مروان مى گفت : ((آيا مگر هشام بن عبدالملك نبود كه زيد بن على را كشت و در مزبله دانى شهر كوفه به دارش آويخت ؟ مگر همسر زيد در حيره به دست يوسف بن عمرو ثقفى كشته نشد؟ مگر وليد بن يزيد، يحيى بن زيد را نكشت و در خراسان به دارش نياويخت ؟ مگر عبيدالله بن زياد حرامزاده ، مسلم بن عقيل بن ابيطالب را در كوفه به قتل نرساند؟ مگر يزيد حسين را نكشت ؟))(45)
باز براى آنكه رابطه اين نهضت با اهلبيت قطع نشود مى بينيم كه نخستين وزير در دولت عباسيان ، يعنى ابوسلمه خلال . ((وزير آل محمد)) لقب مى گيرد، و ابومسلم خراسانى نيز ((امين يا امير آل محمد))(46) خوانده مى شود.
از اين گذشته ، علت آنكه عباسيان رنگ سياه را نشانه خود قرار داده بودند، اين بود كه مى خواستند حزن و اندوه خود را به مناسبت مصايب اهلبيت در روزگار امويان ، بيان كنند(47).
بنابراين ، مطلب ديگر كاملا روشن است كه عباسيان از آوازه علويان بهره مى جستند، خونهاى پاك آنان را وسيله تلاش جهت رسيدن به حكومت و محكم كردن جاى پاى خود، قرار داده بودند.
قابل توجه آنكه بسيارى از نهضتهايى كه پس از قيام عباسيان به وقوع پيوست همه به نحوى همين شگرد را به كار مى بردند. يعنى در نظر مردم چنين وانمود مى كردند كه نهضتشان در رابطه با اهلبيت بوده از تاءييد و هماهنگى ايشان برخوردار است . بسيارى از آنان اين شعار را سر مى دادند: ((خشنودى خاندان محمد)).
خلاصه آنكه :
از مطالبى كه گذشت براى ما شيوه و نقشه عباسيان به خوبى روشن گرديد و ديديم چگونه اعتماد و حمايت مردم را به خود جلب مى كردند و نظر زمامداران بر سر كار را نيز از خود به جاى ديگر منصرف مى ساختند.
همچنين دانستم آنان به چه شيوه اى علويان را از عرصه سياست دور كردند، و چنانچه اگر بيعتى هم با آنان داشتند همه به تزوير و حيله ، جهت پيشبرد نقشه و موفقيت تبليغشان مى بود.
باز دانستيم كه اين نهضت در آغاز به نام علويان شروع شد ولى هرگز از صميم قلب نبود بلكه جزئى از يك نقشه دقيق و حساب شده بود چنانكه متون نقل شده در پيش بر آن دلالت مى داشت . همچنين برايمان روشن شد كه عباسيان بسيار مى كوشيدند تا نهضتشان به اهل بيت ارتباط پيدا كند و روى اين موضوع بسيار حساب مى كردند و با تاءكيد بر اين امر از هر فرصتى سود مى جستند، تا روزى كه به حكومت دست يافته پيروزمندانه به قدرت رسيدند.
مردم نيز در آغاز به اطاعتشان در آمدند و كار را برايشان رديف كردند، چه از آنان حسن نيت و ضمير پاك انتظار مى بردند...
اكنون مى خواهيم بدانيم پس از اين همه كوشش نتيجه چه شد. چه چيزى عايد مردم و بويژه علويان گرديد؟ از اين قيامى كه پيوسته به نام علويان اوج مى گرفت و سرانجام به بركت وجودشان به ثمر رسيد، بهره شان از آن چه گرديد؟ اكنون در فصل هاى آينده پاسخ اين سؤ الها را خواهيم دريافت .