من لیاقتش را دارم؟
توی یکی از رواق ها نشستهای که خادمی از کنارت می گذرد وباچوب پرش گردوغبار روی شیشه های رواق را پاک میکند.نگاهی به قسمتهایی که خادم هنوز به آنجا نرسیده، میاندازی و باخودت میگویی اینجاها که هنوز تمیزاست؛
توی یکی از رواق ها نشستهای که خادمی از کنارت می گذرد وباچوب پرش گردوغبار روی شیشه های رواق را پاک میکند.
نگاهی به قسمتهایی که خادم هنوز به آنجا نرسیده، میاندازی و باخودت میگویی اینجاها که هنوز تمیزاست؛ ولی وقتی نگاه دقیق وجدی مردی که کت بلند مشکی پوشیده است را میبینی باخودت میگویی حتماً چیزی هست که من نمیبینم، بلند میشوی و میروی نزدیک خادم با لبخندی میگویی؛ اجازه میدهیدکه من هم کمتکتان کنم.اولبخندی میزند میگوید این کار وظیفهی ماست اگر میخواهی درانجام امور حرم به ما کمک کنی باید ابتدا خادم شوی.
می پرسی: اطراف مضجع شریف راهم شما غبارروبی میکنید؟میگوید: اطرافش راهمکاران من انجام میدهند ولی غبارروبی بالای ضریح هر روز صبح بعد از مراسم تغییر وتحول به وسیلهی سرکشیک واگر اوهم نباشد به وسیلهی معاون سرکشیک انجام میشود.
خادم با چوب پرش بین جمعیت زائران گم میشود.باخودت فکر میکنی هرگردی هم ازدلشان گرفته میشود ودلشان پاک وپاکتر می شود.هم آنجا تصمیم میگیری که به خیل خادمان آن حضرت بپیوندی، ازخودت میپرسی:یعنی من لیاقتش را دارم؟ به خودت جواب میدهی، هرکس نمیتواند خادم حضرت بودن را تجربه کند.
«متین السادات عرب زاده»
Published in
خاطرات