داستان شفا یافته

طلوعی دوباره
دل  از همه جا بریده ، چشم امید ازهمه جا بسته ، خسته دل و شوریده رنگ ، دل مرده و افسرده به گوشه ای رمیده ، گویی حرفی دارد برای گفتن و رازی دارد برای بیان، دلش پیر است از غم و غصه ،درد و رنج.
با که بگوید غم دلش راچه کسی است که به  حرفهایش که از اعماق جانش برآمده گوش دهد . سرش در لاک خودش است. انگار اطرافش را تنها فضای خالی پرکرده . مردمان پراکنده ای را که هر کدام به طرفی می روند نمی بیند . فکرش به یک صراط مستقیم است وآن شفای همسر بیمار خود است.
از دیار ما نیست . کسی به حال او دلش نمی سوزد . از جایی دگر است؛ از پاکستان کشور همسایه. زبانش را نمی فهمند؛ غریبه ای تنها وناامید، یکجا نمی نشیند ،بلکه قدم می زند و فکر می کند ؛ به چه نمی دانم ، شایدخود هم این حدیث نداند . گویی قدم هایش زمین را می شکافد و غمش آسمان را به گریه می اندازد . چشمانش را به هر سویی می برد . به هر کسی نگاه می کند نگاهش به او ، اما فکرش در چیز دیگری است.
غمش آن قدر عظیم است که خیال خوردن و خوابیدن از او ربوده است.
هر وقت درآن صحن باشکوه قدم می گذاشت پیرمردی لاغر اندام ، بامحاسن سفید ولباسی پاکستانی جلب نظرمی نمود ، دوست داشتم پیش اوبروم و بگویم چه غمی دارد،اما جرأت نیرو دادن به قدم هایم را نداشتم . روزها گذشت . همیشه او را می دیدم .تنها برای شفای همسرش به کشور ما آمده بود . دکترها جوابش کرده بودند ، روحیه ای ضعیف داشت .دکترها از  معالجه همسرش که بیماری مزمن سرطان داشت درمانده شده بودند. حالاچه امیدی می توانست داشته باشد جز خدا .
به خدا رو آورده بود، آمده بود در درگاه امام رضا(علیه السّلام) ، مشهد مقدس ، که شاید شکوفه های زندگی اش از بازیافتن سلامت مادرشان لبخند شادی زنند . شاید خدا یکی از درهای رحمت خود را به رویش بگشاید . شاید آفتاب زندگی همسرش باز طلوع کند.
شاید دل مرده اش به امید اجابت دعاهای زیادش زنده شود، سعی می کردم همیشه روبه رویش باشم، مردم مشکوکانه به او نگاه  می کردند، ولی او اعتنا نمی کرد. شایدساعت ها چشمانش به حرم خیره می شد، زیر لب زمزمه می کرد و با آهنگی می گفت که من یارای شنیدنش را نداشتم . گوهر اشکهایش برگونه ای افسرده اش طراوت می بخشید و این گونه روزها می گذشت .
یک روز تا به صحن امام رضا(علیه السّلام) قدم گذاشتم دیدم تمام مردم جمع شده اند؛ زنان فریاد می زنند، کودکان زیر دست وپا بودند. زنی را روی دست خود گرفته بودند، سالم و قیافه اش به ایرانیها نمی خورد ؛ زیرا ایرانی نبود. شفا گرفته بود. مردم شالش را تکه تکه می کردند و آن تکه ها را می بوسیدند وفریاد می زدند.آری آن غریب شفا گرفته و به مرادش رسیده بود. زن می خندید رحمت خدا مکان و زمان نمی شناسد.
چشمانش را چرخاند می خواست سیمای مرد پیر را ببیند، اما در گوشه ای سرش را به روی زانوهایش قرار داده بود. چه می گفت؛ خیلی دوست داشتم بدانم چه می گوید. او را در آن حال ندیدم .حتماً قیافه اش بشّاش داشت یا نه ، گریه می کرد و از خدا تشکر می نمود.
آن روز صحن حرم مطهر  امام رضا(علیه السّلام) منظره ای دیگر داشت. خداوند بزرگ گره از مشکل آن مرد پاکستانی گشاده بود. آفتاب زندگی اش دوباره طلوع کرد. بلبلان نغمه خوان در باغ دلش شروع به خواند کردند.امواج دریای دلش به تلاطم درآمد و برق شادی در چشمانش شکوفا شد. شادی اش شادی همه بود، زیرا همه می خندیدند. دیگر او را ندیدم .حتماً به پاکستان رفته بود .
Read 314 times