یک حرم واقعی

تا به حال حرم واقعی ندیده بود. نمی دانست امامزاده ی شهرشان هم حرم حساب می شود یا نه.اما نه ، مثل اینکه اینجا خیلی فرق داشت. خیلی شلوغ تر بود.خیلی بزرگتر. اصلاً یک جور دیگر بود. نمی توانست کلمه اش را پیدا کند.


از ورودی که گذشتند بی بی دستش را رها کرد. انگار حال خودش را نمی فهمید. قبلاً گفته بود خیلی دلتنگ آقاست. او هم چسبید به مادر. می ترسید گم شود. اینجا از بازار شهرشان خیلی شلوغ تر بود. پر از لامپ و آدم وگل.
به یک در بزرگ رسیدند . حالا غیر از گنبد طلا، گلدسته ها و سقاخانه را هم می شد دید. همه ی این ها را از تلویزیون دیده بود. اما الان یک جود دیگر بود. بی بی در را بوسید . بعد هم همان جا کنار در ایستاد.
شما بروید داخل، من همین جا زیارتنامه می خوانم.
مادر و بقیه راه افتادند. اما او می ترسید. نکند بی بی گم شود. پدر بطری بزرگ پر از آب سقاخانه را که آورد، با آن تشنه نبود دو لیوان سرکشید. به نظرش با همه ی آب های دنیا فرق داشت. بعد همه رفتند کنارایوان بنشینند تا بی بی هم برسد.
نگاهش هنوز سمت در بزرگ بود. بی بی هنوز زیارتنامه می خواند.