از همان دعاهايِ مستجاب

كاش اين قطار واقعاً مرا به تو مي‌رساند. كاش زمان به عقب برمي‌گشت و من آن عَماري را مي‌ديدم و آن صدايي كه مي‌گويد:
انا مِن شروطها...

مي‌آيم هر چند چشم‌هايم چشمه چشمه شرمندگي را مي‌بارند و پاهايم سلانه سلانه اين جسم خسته را به سمت تو مي‌كشند. فكر مي‌كنم اين عمرِ كش داد و بي‌ثمر تا كي قرار است مرا اسير خود كند. فكر مي‌كنم بودنِ من در اين دنياي پيچ واپيچ اصلاً چه فايده‌ايي دارد و اين همه سال به چه درد خدا خوردم؟ با تمام اين دلتنگي‌ها و نااميدي‌ها فكر مي‌كنم به اينكه بيايم و از خدا يك پنجره بگيرم. يك پنجره كه به لطف تو، به من خواهد بخشيد، آنوقت بهشت يا جهنم، فرقي نمي‌كند، هر كدام كه باشم تو را دارم. پنجره‌ايي گشوده به سمت پنجره فولادت هست كه مي‌تواند تنهايي‌ام را نجات دهد. تنهايي سالها بي‌تو بودن و با خودم بودن را. رأفت تو و جوانمردي‌ات زبانزد است. رأفتي‌ست كه براي بخشيدنِ يك پنجره، مرا محاسبه نمي‌كند و آنقدر شهامتِ خواستن به من مي‌دهد، كه خودم مي‌مانم...
مي‌مانم از چه رو زبان به خواستن، گشوده‌ام. كمي بيشتر كه مي‌انديشم شرمِ پر رنگي وجودم را در خودش غرق مي‌كند. مگر نه اينكه گفته‌اند:
تو بندگي چو گرايان به شرط مُزد مكن؟! نمي‌آيم كه دخيلت شوم براي حل دردها و اجابتِ خواستن‌هايِ ناتمام... باور كن، باور كن با اينكه گدايم اما براي گدايي نيامده‌ام حتي براي شفاهم! شفايي كه نمي‌دانم به چه درد مي‌خورد. بيايم پيش تو بگويم چه؟ بيايم و درمان و مال و بچه و هزار چيز ديگر كه اصلاً در شأن تو نيست خواستنش، بخواهم و بعد؟ بعد بروم؟ كجا بروم؟ با خواسته‌هايي كه بي شك اجابت هم كرده‌ايي، چه كنم؟!... نه، من آمده‌ام كه نروم. مولا... من بي‌چشمداشت به ديدنت مي‌آيم و در حسرت چشم‌هايت مي‌روم. درد نيست آنچه مرا به سمتِ تو و بارگاه آسماني‌ات مي‌كشد، دلِ ديوانه واري‌ست كه قطب نمايش را سالهاست گم كرده و حافظه‌اش ديگر فقط به يك سو قَد مي‌دهد! ولي آنچنان رميده كه (عقل) دستش را مي‌گيرد و به سوي تو مي‌آورد.
دلي كه براي بهبودش، ديدن همين زائران و عاشقانت كافي‌ست. دلي كه ديدنِ همين اميدها و دخيل‌هايِ سبزِ بسته شده به پنجره فولاد، ذره ذره ذوبش مي‌كند. اينجا بارها همين عقلِ مدّعي را با چشم‌هاي خودم ديدم كه اشك ريخته و قسم خورده است كه دستش كوتاه است و پايش لنگ. خودم شنيده‌ام كه براي دركِ معجزه‌ي حضور، اعتراف به لالي و نفهمي كرد... اعتراف به بي‌اذني‌اش... حتي از دلي كه بارها شكستش داده بود حلاليّت خواست و رهايش كرد. من نه، اين دل، چگونه بگويم؟
مي‌آيد فقط براي رؤيت ماه و هر بار تنها خودت مي‌داني و خودش... كه چگونه يكديگر را مي‌يابيد و سخن مي‌گوييد و جان عشق را روحِ تازه مي‌دميد. من مي‌آيم اينجا و دلم را مي‌سپارم به تو تا ببيني چگونه كُنج (دار الاجابّه) كِز مي‌كند و مي‌گريد و بعد با اشك‌هايِ كودكي كه مادرش را گم كرده به خود مي‌آيد. سويت را مي‌گيرد و آنقدر مي‌گردد تا گم شود... خودت،‌ تنها خودت مي‌داني كه مرا به هر دفتر گمشدگاني كه بسپارند كسي سراغم نمي‌آيد، آنقدر مي‌مانم و مي‌گريم كه دل،‌ شكسته‌تر از آيينه‌هاي هزار تكه‌ات شود، تا باور كني كسي نيست، كسي دوستم ندارد و نمي‌خواهم كسي باشد و نمي‌خواهم كسي جز تو بيايد پيدايم كند. من، دستم را به هيچ كس جز تو نمي‌دهم... بارها از قطار جا ماندم، از قطاري كه اشك‌هاي نريخته‌ام را با سوت حركتش، مي‌بُرد. مي‌برد كه به ناكجا ببارند و نباريده هزار بغض تنهايِ ديگر شوند. من جاماندم و جا مي‌مانم چون هنوز مثل كودكي كه مادرش را گم كرده، مي‌لرزم و مي‌ترسم و منتظرم. منتظر عبايِ هميشه گسترده‌ات و آغوشي كه گريه‌هاي بي‌امانم را امان بدهد و اذني براي سلام. من به سلام تو طمع كرده‌ام. به وسعتِ بي‌نهايت دستهايت كه مرا با «اُدخلوها بسلامٍ آمنين» پذيرا باشد، كه بهشت من تويي و حِصنِ امن تو. لااله‌الا‌الله، حدّ من نيست ولي از باب الرضا كه به حرم مي‌آيم، اين ذكر مدام بر لبم مي‌آيد و هر گام را استوارتر مي‌كند تا تو... اينجا گرگ بازار است، مولا! صيّاد هم كه نباشد، اين گرگها روز و شب، آهوها را محاصره مي‌كنند و من هر قدرهم دويدن بلد باشم، سايه‌ي سياه اين گرگ‌ها را در قدم به قدمِ بودنم،‌ حس مي‌كنم. خودم را به مظلوميّت آهوانه نمي‌زنم، گرگ همين (خواستن)ها و (نديدن)ها و (نااميدي)ها و (با خود) بودن‌هاست. درنده‌ترين گرگي كه ديده‌ام درون خودم، درون همين آهوي مظلوم و گم شده در آستانت، زندگي مي‌كند...
تمام راه را ابري آمدم تا بسپارمش به شما، رامش كنيد و اگر نشد به من ضمانتي بدهيد... ضامن من شويد پيش خودم، از شرّ خودم، از شرّ اين گرگ كه گرسنه است و هميشه در انتظار من. آمدم اما مي‌دانم همين آمدن هم، دست خودت بود. خودت دعا كردي و مرا خواندي. شك ندارم اين سفر دعاي تو بوده است كه بعد از سالها خشكسالي و قحطي، اين چشم‌ها سيل باريده‌اند. امروز دوشنبه است. باران دوشنبه را به ياد داري؟ باراني كه رسول خدا در خواب نويدش را به تو داد؟ باراني كه بهانه‌ي باريدنش، تنها دعاي تو بود؟ باران، يكبار در تمامِ عمر خود عاشق شد و رفت! يكبار به يُمنِ چشم‌هاي تو وقتي كه به آسمان نظر كردي... آسمان اين شهر نظر كرده‌ي توست و متبرك به اجابت دستهايت. امروز دوشنبه است و آسمانِ دل من دليلي جز تو براي اين همه ابرِ نباريده و غمگين نمي‌يابد. آمده است كه بگويد واقعاً دارم گم مي‌شوم، در ازدحامِ پوشاليِ اين دنيا و انتظارِ سياهِ اين گرگ‌ها، به اميد عبايِ تو، آهوانه دويده‌ام. من از اين قطار زودتر رسيدم مولا... نوري به نام نياز، بي‌اختيار وجودم را روشن كرد و من تمام راه را دويدم تا در صحنِ آزادي تا ابد اسيرم كني. هر كس به ميزان نيازش از تو پُر مي‌شود و من كه تنها پيمانه‌ام براي پُر شدن از تو (دل) بود، ميان راه ترك خوردنش را ديدم و شكست... گفته‌اند خدا در قلب‌هاي شكسته است، با دلي شكسته بخواهيد... من، بد!‌ حالا كه خدا مهمان اين تكه‌هاي شكسته است چطور؟ حالا هم نمي‌آيي به سراغم و باز هم بايد در اين دفتر گمشدگان به سر كنم؟ مرثيه دارد با نام خودت آغاز مي‌شود، تويي كه زمين و زمان از تو راضي بودند و رضا شهرتي آسماني كه براي ملائك آشناتر است تا اهل زمين. حرف اين تكه‌هاي كوچك و شكسته‌هاي غريب، تنها چند جمله است... از تو فقر مي‌خواهند، نياز و آه، حضور و اشكي مدام... از تو نگاه و پناه و چاهي براي گريستن ... از تو آمده‌اند لياقت بندگيِ لااله‌الا‌الله را بگيرند. آمده‌اند بخواهند دوباره اين تكه‌ها را بهم چسب بزني و اگر دلت خواست قبولش كني. اين جنس شكسته را كه بايد ريخت دور، در همين حرم، نگه داري و براي متحرم شدن كمكش كني...
آمدم كه تو را ببينم ولي، اگر تنها تو مرا ببيني كافي‌ست. مگر خودت نگفتي امام مونسي‌ست غم گسار و پدري مهربان و برادري دلسوز؟ و مادري نيك رفتار نسبت به فرزند خردسالش در هنگام پيشامدي ناگوار؟
من! ناگوارترين پيشامدِزندگيم اين است كه تو از من راضي نباشي. تو (رضا باشي و من لايقِ رضاي تو نباشم)
اينكه تو رفيق و شفيق و انيس باشي و من تنها بمانم و جز درگهت و مهرت به دنبال غير روم. خودت گفتي ما اهل بيتي هستيم كه چون از ما چيزي خواسته شود آنرا ِدين خود مي‌دانيم دِيني كه بايد به آن عمل كنيم و اجابت نماييم...
امروز دوشنبه است و من از تو چند پياله عشق و نگاهي هميشه مي‌خواهم، امروز دوشنبه است و از تو (دعا) مي‌خواهم، از همان دعاهايي كه باران را مجنون كرد، از همان دعاهاي مستجاب مي‌خواهم...
متين‌السادات عرب زاده
 
[1]عماري كجاوه ايست كه حضرت در آن نشسته بودند و حركت مي‌كرد.