روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر
روی بنمای و وجود خودم از یــــــــــاد ببر خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا گو بیا سیــــــــــل غــم و خانـه ز بنیاد ببر
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا گو بیا سیــــــــــل غــم و خانـه ز بنیاد ببر
حضرت حافظ
انسان! انسان را تنها تو میشناسی. انسان ساختهی توست پس تو حتی او را از خودش هم بیشتر و بهتر میشناسی چرا که آفریدیاش. من انسان توام. نشسته در گوشهای از این دنیا و فکر میکنم به خودم و تو. به خودم که نمیشناسش و به تو که میشناسیام. من چشمهایم را که باز کردم نخست تنهایی را یافتم. تنهایی در یک جهانِ بزرگ که کوچکیات را به سخره میگیرد، کوچکیِ تنهایی است که نمیداند چقدر بزرگ است. وقتی دنبالِ تو میگردد؛ و فکر کن چقدر حس دردناکیست وقتی تنها متولد میشوی، تنها باید بیابی، کشف کنی، حرکت کنی، خطا کنی و صواب تا... و غربت این انسان در نقشهی عظیم تو چقدر نامنتهاست. فکر کن به حال انسان وقتی شبیه یک گم شدهی گنگ، با نَدانی زاده میشود و با درد تنهایی بزرگ... عدّهای میروند، میرسند درمان میشوند، عدّهای هم اصلاً دردی حس نمیکنند و بی هیچ خلائی از نرسیدن، ادامه میدهند.
به ساعتی که در دست دارم نگاه میکنم و زمانی که نگاهم میکند، زمانی که همیشه انتظار را در چشمهایم چکیده دیده و هشدار داده است که برو، به آسمان مینگرم و از خودت میپرسم، چگونه میتوان رسید؟
رسیدن به آنچه که حتی خودت هم درست نمیدانی چیست؛ به آغازم بر میگردم به روزی که اشک ابتدایم بود اشک، شاید چون آن روزها بهتر میدانستم به کجا قدم گذاشتهام و از پیش تو میروم. میروم به زمینی که کسی را نمیشناسم و کسی مرا، تنها داراییام تو خواهی بود و راز نقشهای را که مرا دوباره به تو برساند. تولد، سقوط بود که به یاد بیاورم باید دوباره برگردم به تو و آسمانی که مل من است. اینجا قصهی بودن من و گم کردن توست. اینجا انسان از جایی شروع میشود که کوچک میشود. درست اندازهی یک نوزاد. و گریههایش از وقتی آغاز میگردد که تنها داراییاش یعنی آغوشِ تو را که حکم مادری، گم میکند. مادر، تنها دارایی یک بچه است ، تنها چیزی که یک بجه میتواند آروز کند. مادر با بچه بازی میکند تا بزرگ شود برایش آب نبات میخرد، پارک میبردش، شعر میخواند، شبها برایش قصه میگوید، با او نقاشی میکشد، اگر کار بد کند، تنبیهش میکند و حتی ممکن است با او قهر کند و حرف نزند! و بچه... آنقدر عزیز است که حتی بدترینش هم برای یک مادر، غزیز. آنقدر که نمیتواند، دردش را، تبش را، زخمش را و اشکش را ببیند. خاصیت مادر، مادر بودن است. و منِ انسان با این درد وصف نشدنی، با این تنهایی غریب بعد از تو، ندانیام را میبینم و اندوهم را که تمام حسِ جستن و یافتن را به سمت تو برایم فِلِش زده است. این فلش نوکش به سمت درون من است! جایی که قطب نمایم گیج شده و نمیفهمد، تویی یا من؟ نمیفهمد بالاخره باید دنبال تو گشت یا من! سفر میکنم. سفر به خودم جایی که شاید بتوان چیزی برای راهی شدن به سمت تو در آن یافت و از آن چیزی مثل جغجغه، جغجغهای که تنهاییام را چندی سرگرم کند تا تمام راه گریه نکند، چیزهایی مثل کیف و کتاب و درس و بحث و قیل و قال و لباس و پول و نمره و کار و آبرو...! خیلی میگردم آخر، در خودم یک سمساری کشف میکنم. پر از خاطرات گرد و خاک گرفته و جا اشغال کن. پر از قاب عکسهای شکسته و در پای آدمهای آمده و رفته پر از سطرهایی از کتابهای قطور که یک کلمه هم به عمقم اضافه نکرد، سیر نشد و تو را نشانم نداد! فکر میکنم اگر انسان قرن بیست و یکمی درد انسان نبودن را کمی چشیده بود، دیگر انگیزهای برای سفر به ماه و کرات دیگر نداشت اگر یکبار سری به خود میزد و در سفری دنبال خود میگشت میدید چقدر از خودش فاصله گرفته و تو را تنها گذاشته. وقتی تنهایی یک انسان در قرنی شلوغ رشد میکند، نفس گیر میشود و مرضهایی جدید مثل افسردگی ظهور میکند که روان شناسان واقعاً نمیتوانند دلیلش را درک! حتی روان شناسان از این علم پیشرفته بشر، درمانی برای درد تنهایی، دوری، از خود بیگانگی و نبودن، نمیتوانند بیابند. هنوز قرص یا شربتی برای آنکه درد دوری یک بچه از مادرش تسکین یابد به بازار نیامده!
البته کم اختراع نشده! جواب نداده است. کم، کتاب و مقاله و سمینار و کنفرانس تدبیر نشده است اما.... درمان سادهایست، یک مسافرت، یک سفر کوتاه حتی برای چند ساعت برای گشتن در خود کافیست. برای آنکه نشاههای تو را دید و فهمید گم شدهی واقعیِ انسان، انسان نبودنش است و فراموشی چند صد سالهای که تنهاییاش را زاده است. انسان یعنی نِسیان! نام خوبی برایم گذاشتی. یعنی فراموشکار، یعنی قدر نشناس و عجیب، یعنی تنها، یعنی خلیفهای که اشرف مخلوقات است، نهایت خلاقیت تو! یعنی جهانی که علم پزشکی هر روز به تازههایی از بدنش میرسند و علوم دیگر به یافتههای جدیدتری از ابعاد ناشناختهی روح و روانش... یعنی کمال و نقصان، جهل و درک، اجتماع نقیضان هم یجتمعان و هم یرتفعان.
یعنی خودش، خودش را نمیشناسد و تو را هم که میشناسیاش، به خاطر نمیآورد. انسان یعنی منی که توی به این بزرگی را نمیدانم کجا جا میگذارم و فراموش میکنم که یک عمر، بودن را به سرگردانی، حرفِ گشتن تو و نیافتنت. تعریف (من) آسان است. منی که از فرشتگان تو برترم و حتی حسد فرشتهای را برانگیختم تا آنجا که دشمنم شد! من مسافر شدم و از سفر درونم که باز میگشتم دیگر دلیلی برای جست و جوی تو نداشتم. وقتی، نبودنِ خودم را نگاه میکردم، تنهاییام آهسته ترک خورد با بُغضی که دیگر دردش تنها بودن، نبود.
دردش از تمام سالهایبودن، اما با تو نبودن بود. سالهای تنها نبودن و با غیر بودن و با خود بودن و ندیدن خود و دیدن خود! گاهی انسان آنقدر خودش را نگاه میکند و احسنت میگوید و عُجب و خیالِ چیزی بودن، برایش شود، دیگر چشمی برای دیدن خود، نخواهد داشت. و چشمی که هر روز خود را نظاره نکند، کاستیهایش را نپاید و دردهایش را کشف نکند تا درمان، نه، چنین انسانی هرگز گم شدهای به نام خودآ را نمییابد. وقتی خدا یعنی، به خودآبندهی دور، چگونه در خوی خود ماندن، رسیدن را حاصل میشود؟ و تو چون خاصیّتت خدا بودن است باید مرا ببخشی، برایم بخواهی و نشانم دهی، دستم را بگیری و راه رفتن بادم دهی، در درازیِ راهی که در آن نوسفرم در سفر به خودت. سفری که به طمع آغوشِ گستردهات آغاز میشود و در هر قدمش تو با این بچّهی کوچک و غافل حرف میزنی و خوشبختی را برایش معنی. تو انسانها را خلق کردی. تنها نه. خلق کردی تا وقتی به درکِ تنهایی رسیدند، آهسته نزدیکشان کنی و از سرچشمهی ناب حقیقت سیراب. تو تنهایی اما انسان را برای تنهاییات خلق نکردی، خلق کردی تا از درک تنهایی از (تنها) بپرهیزند و به پناهگاه جانها برسند. به یگانه مأمن و آغوش درک عشق و انسانیّت. تو مرا خلق کردی تا شریفترین مخلوقات باشم تو مرا تنها آفریدی که بگویی هر کس، خودش و تنها خودش باید بخواهد و راه رسیدن به این آغوش همیشه گسترده را پیدا کند. آفریدیام که بگویی انسان، تنها نیست. تنهایش نمیگذارم، رهایش نمیکنم و حتی برایش در زمین معلّم خصوصی میگیرم، معلّمی که اجری از آدم نمیخواهد. یک معلّم کامل که قبلاً به تمام من سفر کرده است، راه بلد است و زبان تو را به هر قبیله و قوم و نژاد میفهمد. تو برایم حرف زدی که تنها نمانم، آنقدر کلاست عظیم بود که خواندنش را، معنیاش را و آیه آیهاش را به پیامبران سپردی که تعلیمم دهند. تو حتی نقشی برگشت را دادی تا معلّم به من بدهد. نقشهی صعود نقشهای که به زبان خودم ترجمه شده بود شاید که بیایم، شاید که بیایم و دیگر دستت را ول نکنم تا گم شوم و سرگردان. اما با این همه در قرن قحطی تو، قرن تنهایی انسان و بحران معنویت، انسان تنها میماند. کشتیِ نوح جایی برای این همه آدم نخواهد داشت و شکاف نیل برای کسی ایمان نمیآورد... گاهی تو باید دست این بچه را جور دیگری بگیری. گاهی پیش از اینکه من بخواهم انسان شوم، مسافر خودم و تو، تویی که باید خواسته باشی، تویی که باور عاشقانه به خودت را، خودت بین این بچهها تقسیم میکنی. انسان وقتی با تو و برای تو میشود تنها تر است. اما ارزش مییابد، ارزش بودن، زیستن و طی مسیر. برای درد این قرن، این فراموشی بزرگ انسان و ایمان و تو! از خودت میخواهم که به انسان یکبار دیگر بگویی و به یادش آوری که معنایش یعنی: سعی کن، سعی کن تا به آن تنهایی بر منتها نزدیک شوی، به اصل برگردی، هدایت شوی لطفاً بگو و کمکش کن به یاد بیاورد، انسان یعنی اشتیاقِ خدا به یک معاشقهی زوال ناپذیر و بی نظیر.
یعنی دلیل عشقِ تو و اثبات عاشقی است. یعنی کسی که صاحب دارد و (تو) ولّیِ او هستی. سرپرست و پدر و مادر و دوست و همه چیز و همهی آنچه باید.
خدای من، به انسان یادآور که اگر ایمان بیاورد تو برایش خواهی بود و دیگر نه غمی دارد نه اندوهی دستش را از ظلمات به نور میگیردی و رهنمون میشوی که هر کس را هدایت کنی«فَحصُوَ المُهتَد – 17 کهف» و هر کس را که گمراه «فَلَن تَجِد لَهُ وَلیاً مرشِداً».
خدایا درد این انسان، خودیاش را از خودش بگیر تا با تو یکی شود و شایستهی تنهایی، شایستهی حریم تو.
خدایا این ندا را به گوش آنها که نشنیدهاند، از یاد بردهاند و حتی میخواهند نشنوند، برسان، ندایی که میگوید:پ
«فِاذا سَاَلَک عبادی عنّی فَاِنی قریب اجیبُ دَعوَهَ الداع اذا دعانی فلیستَجیبُ لی و لیُؤمن لی لعلهم یرشدون – 186 بقره»
ندایی که میگوید: کافیست بخواهی، بخوانی تا ببینی که من چگونه تو را از خود میربایم و خرمنت را به آتش عشق میکشم و به سوز آغشته است. آنچنان که باد خاکسترت را تبرّک کند و به هر کو که برد هر ذرهی تو، جان عاشقی را به طوفان بلا کشد، طوفانی که گم شدگان را پیدا کند و انسان. اما انسانی که آمالش همان غزل است، راز نقشه: روی بنمای و وجود خودم از یاد بر....
به ساعتی که در دست دارم نگاه میکنم و زمانی که نگاهم میکند، زمانی که همیشه انتظار را در چشمهایم چکیده دیده و هشدار داده است که برو، به آسمان مینگرم و از خودت میپرسم، چگونه میتوان رسید؟
رسیدن به آنچه که حتی خودت هم درست نمیدانی چیست؛ به آغازم بر میگردم به روزی که اشک ابتدایم بود اشک، شاید چون آن روزها بهتر میدانستم به کجا قدم گذاشتهام و از پیش تو میروم. میروم به زمینی که کسی را نمیشناسم و کسی مرا، تنها داراییام تو خواهی بود و راز نقشهای را که مرا دوباره به تو برساند. تولد، سقوط بود که به یاد بیاورم باید دوباره برگردم به تو و آسمانی که مل من است. اینجا قصهی بودن من و گم کردن توست. اینجا انسان از جایی شروع میشود که کوچک میشود. درست اندازهی یک نوزاد. و گریههایش از وقتی آغاز میگردد که تنها داراییاش یعنی آغوشِ تو را که حکم مادری، گم میکند. مادر، تنها دارایی یک بچه است ، تنها چیزی که یک بجه میتواند آروز کند. مادر با بچه بازی میکند تا بزرگ شود برایش آب نبات میخرد، پارک میبردش، شعر میخواند، شبها برایش قصه میگوید، با او نقاشی میکشد، اگر کار بد کند، تنبیهش میکند و حتی ممکن است با او قهر کند و حرف نزند! و بچه... آنقدر عزیز است که حتی بدترینش هم برای یک مادر، غزیز. آنقدر که نمیتواند، دردش را، تبش را، زخمش را و اشکش را ببیند. خاصیت مادر، مادر بودن است. و منِ انسان با این درد وصف نشدنی، با این تنهایی غریب بعد از تو، ندانیام را میبینم و اندوهم را که تمام حسِ جستن و یافتن را به سمت تو برایم فِلِش زده است. این فلش نوکش به سمت درون من است! جایی که قطب نمایم گیج شده و نمیفهمد، تویی یا من؟ نمیفهمد بالاخره باید دنبال تو گشت یا من! سفر میکنم. سفر به خودم جایی که شاید بتوان چیزی برای راهی شدن به سمت تو در آن یافت و از آن چیزی مثل جغجغه، جغجغهای که تنهاییام را چندی سرگرم کند تا تمام راه گریه نکند، چیزهایی مثل کیف و کتاب و درس و بحث و قیل و قال و لباس و پول و نمره و کار و آبرو...! خیلی میگردم آخر، در خودم یک سمساری کشف میکنم. پر از خاطرات گرد و خاک گرفته و جا اشغال کن. پر از قاب عکسهای شکسته و در پای آدمهای آمده و رفته پر از سطرهایی از کتابهای قطور که یک کلمه هم به عمقم اضافه نکرد، سیر نشد و تو را نشانم نداد! فکر میکنم اگر انسان قرن بیست و یکمی درد انسان نبودن را کمی چشیده بود، دیگر انگیزهای برای سفر به ماه و کرات دیگر نداشت اگر یکبار سری به خود میزد و در سفری دنبال خود میگشت میدید چقدر از خودش فاصله گرفته و تو را تنها گذاشته. وقتی تنهایی یک انسان در قرنی شلوغ رشد میکند، نفس گیر میشود و مرضهایی جدید مثل افسردگی ظهور میکند که روان شناسان واقعاً نمیتوانند دلیلش را درک! حتی روان شناسان از این علم پیشرفته بشر، درمانی برای درد تنهایی، دوری، از خود بیگانگی و نبودن، نمیتوانند بیابند. هنوز قرص یا شربتی برای آنکه درد دوری یک بچه از مادرش تسکین یابد به بازار نیامده!
البته کم اختراع نشده! جواب نداده است. کم، کتاب و مقاله و سمینار و کنفرانس تدبیر نشده است اما.... درمان سادهایست، یک مسافرت، یک سفر کوتاه حتی برای چند ساعت برای گشتن در خود کافیست. برای آنکه نشاههای تو را دید و فهمید گم شدهی واقعیِ انسان، انسان نبودنش است و فراموشی چند صد سالهای که تنهاییاش را زاده است. انسان یعنی نِسیان! نام خوبی برایم گذاشتی. یعنی فراموشکار، یعنی قدر نشناس و عجیب، یعنی تنها، یعنی خلیفهای که اشرف مخلوقات است، نهایت خلاقیت تو! یعنی جهانی که علم پزشکی هر روز به تازههایی از بدنش میرسند و علوم دیگر به یافتههای جدیدتری از ابعاد ناشناختهی روح و روانش... یعنی کمال و نقصان، جهل و درک، اجتماع نقیضان هم یجتمعان و هم یرتفعان.
یعنی خودش، خودش را نمیشناسد و تو را هم که میشناسیاش، به خاطر نمیآورد. انسان یعنی منی که توی به این بزرگی را نمیدانم کجا جا میگذارم و فراموش میکنم که یک عمر، بودن را به سرگردانی، حرفِ گشتن تو و نیافتنت. تعریف (من) آسان است. منی که از فرشتگان تو برترم و حتی حسد فرشتهای را برانگیختم تا آنجا که دشمنم شد! من مسافر شدم و از سفر درونم که باز میگشتم دیگر دلیلی برای جست و جوی تو نداشتم. وقتی، نبودنِ خودم را نگاه میکردم، تنهاییام آهسته ترک خورد با بُغضی که دیگر دردش تنها بودن، نبود.
دردش از تمام سالهایبودن، اما با تو نبودن بود. سالهای تنها نبودن و با غیر بودن و با خود بودن و ندیدن خود و دیدن خود! گاهی انسان آنقدر خودش را نگاه میکند و احسنت میگوید و عُجب و خیالِ چیزی بودن، برایش شود، دیگر چشمی برای دیدن خود، نخواهد داشت. و چشمی که هر روز خود را نظاره نکند، کاستیهایش را نپاید و دردهایش را کشف نکند تا درمان، نه، چنین انسانی هرگز گم شدهای به نام خودآ را نمییابد. وقتی خدا یعنی، به خودآبندهی دور، چگونه در خوی خود ماندن، رسیدن را حاصل میشود؟ و تو چون خاصیّتت خدا بودن است باید مرا ببخشی، برایم بخواهی و نشانم دهی، دستم را بگیری و راه رفتن بادم دهی، در درازیِ راهی که در آن نوسفرم در سفر به خودت. سفری که به طمع آغوشِ گستردهات آغاز میشود و در هر قدمش تو با این بچّهی کوچک و غافل حرف میزنی و خوشبختی را برایش معنی. تو انسانها را خلق کردی. تنها نه. خلق کردی تا وقتی به درکِ تنهایی رسیدند، آهسته نزدیکشان کنی و از سرچشمهی ناب حقیقت سیراب. تو تنهایی اما انسان را برای تنهاییات خلق نکردی، خلق کردی تا از درک تنهایی از (تنها) بپرهیزند و به پناهگاه جانها برسند. به یگانه مأمن و آغوش درک عشق و انسانیّت. تو مرا خلق کردی تا شریفترین مخلوقات باشم تو مرا تنها آفریدی که بگویی هر کس، خودش و تنها خودش باید بخواهد و راه رسیدن به این آغوش همیشه گسترده را پیدا کند. آفریدیام که بگویی انسان، تنها نیست. تنهایش نمیگذارم، رهایش نمیکنم و حتی برایش در زمین معلّم خصوصی میگیرم، معلّمی که اجری از آدم نمیخواهد. یک معلّم کامل که قبلاً به تمام من سفر کرده است، راه بلد است و زبان تو را به هر قبیله و قوم و نژاد میفهمد. تو برایم حرف زدی که تنها نمانم، آنقدر کلاست عظیم بود که خواندنش را، معنیاش را و آیه آیهاش را به پیامبران سپردی که تعلیمم دهند. تو حتی نقشی برگشت را دادی تا معلّم به من بدهد. نقشهی صعود نقشهای که به زبان خودم ترجمه شده بود شاید که بیایم، شاید که بیایم و دیگر دستت را ول نکنم تا گم شوم و سرگردان. اما با این همه در قرن قحطی تو، قرن تنهایی انسان و بحران معنویت، انسان تنها میماند. کشتیِ نوح جایی برای این همه آدم نخواهد داشت و شکاف نیل برای کسی ایمان نمیآورد... گاهی تو باید دست این بچه را جور دیگری بگیری. گاهی پیش از اینکه من بخواهم انسان شوم، مسافر خودم و تو، تویی که باید خواسته باشی، تویی که باور عاشقانه به خودت را، خودت بین این بچهها تقسیم میکنی. انسان وقتی با تو و برای تو میشود تنها تر است. اما ارزش مییابد، ارزش بودن، زیستن و طی مسیر. برای درد این قرن، این فراموشی بزرگ انسان و ایمان و تو! از خودت میخواهم که به انسان یکبار دیگر بگویی و به یادش آوری که معنایش یعنی: سعی کن، سعی کن تا به آن تنهایی بر منتها نزدیک شوی، به اصل برگردی، هدایت شوی لطفاً بگو و کمکش کن به یاد بیاورد، انسان یعنی اشتیاقِ خدا به یک معاشقهی زوال ناپذیر و بی نظیر.
یعنی دلیل عشقِ تو و اثبات عاشقی است. یعنی کسی که صاحب دارد و (تو) ولّیِ او هستی. سرپرست و پدر و مادر و دوست و همه چیز و همهی آنچه باید.
خدای من، به انسان یادآور که اگر ایمان بیاورد تو برایش خواهی بود و دیگر نه غمی دارد نه اندوهی دستش را از ظلمات به نور میگیردی و رهنمون میشوی که هر کس را هدایت کنی«فَحصُوَ المُهتَد – 17 کهف» و هر کس را که گمراه «فَلَن تَجِد لَهُ وَلیاً مرشِداً».
خدایا درد این انسان، خودیاش را از خودش بگیر تا با تو یکی شود و شایستهی تنهایی، شایستهی حریم تو.
خدایا این ندا را به گوش آنها که نشنیدهاند، از یاد بردهاند و حتی میخواهند نشنوند، برسان، ندایی که میگوید:پ
«فِاذا سَاَلَک عبادی عنّی فَاِنی قریب اجیبُ دَعوَهَ الداع اذا دعانی فلیستَجیبُ لی و لیُؤمن لی لعلهم یرشدون – 186 بقره»
ندایی که میگوید: کافیست بخواهی، بخوانی تا ببینی که من چگونه تو را از خود میربایم و خرمنت را به آتش عشق میکشم و به سوز آغشته است. آنچنان که باد خاکسترت را تبرّک کند و به هر کو که برد هر ذرهی تو، جان عاشقی را به طوفان بلا کشد، طوفانی که گم شدگان را پیدا کند و انسان. اما انسانی که آمالش همان غزل است، راز نقشه: روی بنمای و وجود خودم از یاد بر....
متین السادات عرب زاده
فروردین 89
Published in
دل نوشته