جادّه‌اي پشت درخت سيب

من ناراحتم و هاي هاي گريه مي‌كنم. فكر مي‌كنم تنهام و همين ناراحت‌ترم مي‌كند. من اينجا را دوست ندارم و نمي‌دانم كجا را هم دوست دارم. اين آدم‌هاي دور و برم را نمي‌شناسم اما انگار تمام دارايي من همين‌ها هستند.
 
 اين چند نفر ... پدر، مادر، خواهر و اين برادر كوچك كه بدتر از من يكريز گريه مي‌كند. گوش مي‌كني پرنده؟ يا تو هم مثل همه به فكر جوجه‌هايت و يا ناهار ظهرت هستي؟ من برايت ناهار مي‌آورم خيالت راحت، جوجه‌هايت هم خوابند. بيا بنشين به حرفهاي من گوش كن. من ناراحتم، خيلي. دلم براي كسي تنگ است كه اسمش را بلد نيستم اما دوستش دارم و مطمئنم او هم مرا خيلي دوست دارد. بعضي روزها فكر مي‌كنم مدتها با او زندگي كرده‌ام از ابتدا تا انتهاي رودخانه را با ا و مسابقه دادم و به انتهاي جاده، كنار آن درخت سيب كه رسيدم گمش كردم. من يك گمشده دارم پرنده! اما بالي ندارم تا بگردم و پيدايش كنم. من ناراحتم و فكر مي‌كنم حتي نام دوستم را، تنها دوستي كه داشتم را فراموش كرده‌ام. چرا ساكت شدي؟ ديگر اين ور و آور نمي‌پري... دلت برايم مي‌سوزد نه؟
اما من حتم دارم كه او مرا يادش نرفته است و نامم را هنوز مي‌داند. راستي؟ تو، تو كه هميشه روي آن درخت سيب لانه داشتي، دوستم را نديده‌‌ايي؟ مي‌تواني به قاصدك‌ها بگويي دنبالش بگردند؟ بگو من كنار همان درخت سيب منتظرش هستم.
منتظر لبخندي كه دوباره مرا براي دويدن از انتهاي رودخانه به بعد همراهي كند... منتظر دستانش، دستاني كه نمي‌گذاشتند خسته شوم و در جا بزنم، دستان لطيف و گرمش. هيچ كس، هيچ كس از اهالي اين ديار تاكنون از پشتِ اين درخت به بعد را نديده‌اند و نرفته‌اند. اما پرنده! دلم هميشه مي‌گفت همه چيز از اين درخت به بعد شروع مي‌شود... مي‌ترسم هر چند مي‌دانم پشت درخت جاده‌ايي آغاز مي‌شود كه يكروز بايد تا تهش را بدوم اما تنها؟ ...
ديشب خواب مي‌ديدم صداي آشناي همان دوست را. همان دوست قديمي كه دوستم دارد. مي‌گفت يك قدم جلوتر از تو راه افتادم تا راه برايت هموار شود. بيا، من كنار تو هستم و تو را مي‌بينم و بيشتر از هميشه دوستت دارم چرا كه قدم گذاشته‌ايي قدم در آنسوي درختي كه هر گامش هزار سبد، سيب سرخ است و هزار سلام.
فقط بايد بشنوي و ببيني و باور كني كه من جلوتر از تو در حركتم. نترسي و صداهاي تيز و تند و سايه‌ها و سوزهاي بين راه، نا‌اميد و رنجورت نكند. ديشب تمام خواب را بوي سيب و فرشته گرفته بود، جادّه‌ي آنسوي درخت مه آلود بود و راز آلود ولي ردّ كسي بود... نام كسي كه دوستش دارم از چشمه‌ي چشم‌هايم جاري بود و انگار تمام راه آيينه‌هايي بود كه مرا به خود نشان دهد. نمي‌دانم پرنده‌ي كوچك من، نميدانم چرا جادّه‌ي ديشب انتها نداشت انگار نيم ديگري از وجود خودم بود.
به نظرت بهتر نيست بروم و آنسوي درخت را نگاه كنم؟ شايد منتظرم باشد شايد ماهي‌ها بدانند كجاست، همان ماهي‌هايي كه در امتداد جاده در رودخانه‌اي فيريوزه‌ايي زندگي مي‌كردند شايد قصه‌ي من از آنسوي درخت آغاز مي شود و ناراحتي‌ام در رودخانه غرق شود و دلتنگي‌ام دنبال دليلش جاده را بدود...
من كه اين سوي درخت را ديده‌ام. اينجا ماندن هم كه سودي ندارد. كسي را هم كه ندارم سراغم را بگيرد. من مي‌روم پرنده‌ي كوچكم، تو هم بمان و جوجه‌هايت را بزرگ كن، من براي بزرگ كردن خودم بايد بروم بايد دوستم را، تنها دوستم را پيدا كنم او تنها كسي ست كه جاي اصليِ مرا مي‌داند، حتي او هم خيلي وقت است كه منتظرم مانده، حتماً او هم دلش براي من تنگ است و ... من مي‌روم.
متين السادات عرب زاده