کلمه

هوالّلطیف
(ءَامّن یُجیبُ المُضطَرّ اِذا دعاهُ وَ یکْشُفُ السّوء)
سلام مهربانترین ِمن! سلام تنها امید و دارایی ِ این  کمترین دراین زمین غریب و راه پیچ در پیچ...

سلام ای رأفت بی زوال و بی زمان ای آگاهِ به احوال و دیدگانِ محبّان
این اشک ها امان نمی دهند مولا، نمی دانم چه بر سرم آمده.بُغضی گلوگیر از فاصله است این بغض جدید و این دلتنگیِ اخیر.مدتی ست نیستم، هوش و حواس از وجودم گریخته و روحم به شدّت درد می کند. این را وقتی فهمیدم که کبوتر هایم چندروز گرسنه ماندند! کبوتر-های ِ پشت پنجره ی آشپزخانه که دلشان به برنج های شفته ی من خوش بود.
دست و دلم به غذا پختن که هیچ، حتی به کارهایِ دیگرهم نمی رود. قرآن را که باز می کنم نخوانده اشکهایم سرازیرمی شوند، به نماز که می ایستم هم، سجاده قطره قطره خیس می شود! می گویند آدم ِ باایمان غمگین نمی شود، ناامید نمی شودآدم باایمان (لاخوفَ علیهم و لاهم یَحزَنون) است.(و مُلاقوا ربِّهم...) پس کم کم دارم نتیجه می گیرم که من هیچ وقت در تمام این سالها و سجاده نشینی ها مؤمن نبوده ام. اصلاً نبوده ام، بودن اما نبودن دردناک ترین دردهاست وخفی ترین آن! سرطانی ست که ذرّه ذرّه وجودت را تسخیر می کند و از عالم بی خبرت می سازد! هستی، نفس می کشی  ، می روی، می آیی حتی نماز  می خوانی و قرآن و هزار کار نیک ِ دیگر ولی ... نیستی و فکر می کنی هستی! فکر می کنی داری برای خدا کار می کنی بی آنکه بدانی برای ِ درماندگی ها وخودیِ هایِ خودت است که داری تلاش می کنی بی آنکه بدانی باید برای رهایی از این باخود بودن ها و بی خدابودن ها و بی خبربودند هایت کار کنی. من از دانه های تسبیح سجاده ام خجالت می کشم از مُهری که پیشانی من بر آن ساییده شدو آن مُهر رَدّش را بر  این پیشانی گذاشت بی اینکه رَدّی ازخدا در من واین سجده ها هویدا شود!.
مُهری که شاید کمالش دراین بود که یک انسان بسازد و این سجده ها، سجده های یک انسانِ واقعی باشد بر آن!سجاده ایی که هر اذان چشمه می گشت برای شست وشوی م ن ولی دریغ از آنکه ذره ایی از رِجس خود را در آن پاک کنم! مولای م ن می شنوی؟ من از این دانه-های تربتِ تسبیح هم شرمنده ام، دانه هایی که شاید ذکر هایم آنها را نرم کرد و روح بخشید اما خودم را نه! ... ذکر های عمل وعادت  گونه...
لطفاً به من بگو ای مهربانترین که جنس من چیست که این آیات و اذکار و اوراد در من اثر نمی کند؟ سنگ؟البته سنگ باشم خوب است چرا که (اِنَّ مِنَ الحِجارَةَ لَما یَتَفَجَّرُ مِنْهُ الأَنهارُ وَ اِنَّ منها لَما یَشَقَّقُ فَیَخرُجُ مِنْهُ المآءُ وَ اِنَّ مِِنها کما یَهبطُ مِنْ خشیةِ الله و... /آیه 74 سوره بقره). باز سنگ ازخوف و خشیت حق ریزش می کند و آن را که بشکافی در قلب آن آب است امّا من چه؟
آیا با این همه دانستن، گناهی از گناهانم ریزش کرده است؟ آیا در برابر حق خشیّت سنگ را داشته  ام ؟ این قلب ... نمی دانم درونش چه خبر است که هیچ در آن اثر نمی کند. نمی دانم حجاب ها و علم هایِ بی عمل چگونه مرا اینچنین دور کرده اند! باتمام این اشک ها و ندامت ها بازعازم شده ام، باز این همه دلتنگی و دلگیری از خودم و  نفسِ سیری ناپذیرخودم را در چمدان گذاشته ام و به سمت زیارتِ تو بار بسته ام. زیارت کسی که رأفتش چنان عام است که دامان آهوها وکبوتر ها را هم گرفته است. من به سمت توعازمم مولا! تنها برای گفتن یک سلام و بس... تنها برای دیدن عبایِ همیشه گسترده ات که به اندازه ی تمام زائرانت جا دارد و تمام هستی را در آن جا داده ایی ... من عازمم تا در برابر مهربانی ات زانو بزنم و بپرسم با این همه گناه وغفلت آیا مرا هم تحت کَساء خود قرار می دهید؟
آیا یتیمی ام را در این دنیای کوچک ولی مرداب گونه یاور می شوید؟ آیا می توانم تا ابد، تا قیامت وعبور از صراط بر مهربانی دستهایِ شما حساب کنم؟ مولای مهربان، مولای غریب نواز من دلم از این همه غربت گرفته است . در حریمِ تو تنها با چشم هایم سخن می گویم با زبان بسته و چشم هایی که خط به خط زیارت نامه ات رامی خوانند و قطره قطره رَدّ شرمساری وتنهایی خودرا بر واژه ها جا می گذراند. من ازخودم و از شرِّ این نفس اشباع ناپذیر به تو پناه آورده ام!
اذن دخول را خودت خوانده ایی که من اینجایم! اینجا در این حرم ، زائر تو چقدر خوشبخت است تا زمانی که تو را باخودش و قدم به قدم زیستنش حس می کند و نه تنها در لحظاتی که در حرم با تو نجوا می کند و اینجاست. چه می شود این دل را تا ابد حرم کنی؟ چه می-شودکه همیشه خود را در محضر تو حس کنم و ازگناه بپرهیزم؟ زائر تو تا ابد زائر می ماند اگر تو نگاهش کنی و این پیش شرط اجابت را نثار ش گردانی، این راز عظیم ... درکِ همیشه درکنار تو بودن درکِ همیشه زائر و محرمِ درحرمِ ماندن تنها دراین است که خود را در محضر تو حس کنیم. مولای من آیا این چیزی جز معرفت است؟ همان کلید طلایی که موجب گذرا از صراط و شفاعت توست؟ همان نور دستگیر و نجات بخش که زائرانت را در لحظه ی جان دادن ولحظه ی حسابرسیِ اعمال وهنگام ی سختِ عبور از پل صراط ، بر آن وعده داده ای؟ احوالم را که زیر و رو می کنم می بینم هر دردی که می کشم از فقدان همین پیش شرطِ اجابت است، همین پیش شرطی که تمامِ تحقّق قول و سخن توست، علی بن موسی! ایّها الرّضا من... این بار با این احوالم عازم توشده ام تا با تمامِ رأفت بی حدّت به تهی بودن دستانم وتمنّای چشمانم بِوَزید و این پیش شرطِ اجابت را عطیه ام کنی . تو رضایی، همه از تو راضی بودند و رضایت خلق در رضایت وعطای توست، تو را به راضیةً مرضیةً که جایگاه امن شما وخاندان شماست قسم می دهم این زائرِ بی معرفت را به نورِ معرفت در زیارتت بیارایی «به آن پیش شرط و کلید عظیم که تنها یک کلمه  است کلمه ای عمیق در کلام شما...»
هر کس مرا در غربتم زیارت کند سه جا به دیدار او می آیم ...{اما}... اما، تنها می آییم بی آنکه به ادامه ی سخنت فکر کنیم! دیگر بس است عمری اینگونه تو را زیارت کردن مولا. بی اینکه ادامه ی سخنت را بخوانم و به آن فکر کنم وغفلت هایم را کنار بزنم،( سه جا به دیدار زائرم می روم  اما درحالیکه او آگاه ا ست و مرا با معرفت زیارت کرده است! درحالیکه عارفِ به حقّم بوده است)! این بار در این زیارت از تو وشأن عظیم تو که عالم آل محمدی ، تنها و تنها و تنها همین یک حاجت را دارم . دنیا وتمامِ خودم را وحواشی های زندگی ام را لحظه ایی رها کنم درحرمت تا تنها به این سخنت فکر کنم و ببینم چگونه می توان به تو، تویی که خود، عینِ معرفت واستواری و تقرّب به درگاه الهی هستی معرفت یافت!؟
چگونه می توان به تویی که منّت به اهل زمینی وحقیقتِ بصیرت و راستی؟ چگونه می توان به معرفت،معرفت چیست؟ آیا جز  این است که تنها باید از خودت آنرا طلبید؟ از خودت فهمِ این پیش شرط ِ استجابت را ونجاتِ در دنیا وآخرت را طلب کرد؟ مولای من، اَبالحسن! ازاین زندگی روزمره و نظاره به صبح وشبی که تو در آن نیستی خسته ام. از تکرار کارهایی که ظاهرش معنویّت است اما باطنش غفلت ازخدایم وتو! من ازخودم ونمازهای بی معرفتم، ازنمازهایی که ظاهرش اول وقت است وباطنش درفکر کارهایِ بعد ازنمازِ از زیارت هایی که ظاهرش پراست از التماسِ دعای دوستان وبعد از سفر، زیارت قبول های آشنایان... من از تمامِ این دورهی ها و بی معرفتی هایم شرمسار وخسته ام وبه تو پناه آورده ام مولا... این سفر و این زیارت را تنها به امید عایت سبز شما دخیل وار آمده ام به طمع آن کلام نورانی به  امید آن کلمه به امید تویی ک هولایتت پیش شرط توحید است ... آمده ام تاکمکم کنید به درکِ  این معرفت برسم و از زیارتِ عظیم شما، جز خاطره ی گنبدِ طلا و گلدسته و نبات و زعفرانِ چیزی فراتر برایم بمانبد.آمده ام دعایم کنید... تا با درکِ عبادت پروردگارم وحلاوت آن مرا بپرورانید و ازخلق بی نیاز گردانید.مرا بیش ازاین نزدخودم شرمنده نکن، آن هنگام که درجامعه ی کبیره می گویم:( فَمَعکُم مَعَکُم لا مَعَ غَیرَکُ»)، آن زمانی که مقابل ضریحت می گویم: پس با شمایم با شما ونه باغیراز شما! ولی عملم درحالیکه علم دارم، ازحرم بیرون نرفته می شود( مَع غیَرکم ولا مَعَکُمْ)! مرا ببخش که زیارت نامه ای می خوان که معنایش را باجانم درک نکرده ام می گویم: إِنّی زائرٌ لکُم ، عارفٌ بِحَقِّکم... ولی اقرار زبانی کجا و ... من عارفم به حق شما یا جاهل؟ اینها را می گویم درحالیکه خودمی دانید! می گویم تا قلبم آرام شود که می شنوید. چقدر محتاجم به آن کلیدطلایی ، به آن پیش شرطِ استجابت، آن کلمه ی نورانی وضامنِ رستگاری!چقدر محتاجم به معرفت ... شمایی که خاندان کَرَم هستید وسائل را نمیدانید، شمایی که به مسائل حبّه ایی انگور بخشیدید و وقتی شکر کرد، تاکستان را نثارش نمودید! من از شما یک حبّه انگور می خواهم یک حبّه شهدِ شیرینِ معرفت با عطر دستانِ آسمانیتان ... مولای مهربان!
(ءامَنْ یُجیبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکْشُفُ السّوء؟)                  ءامَن؟
متین السادات عرب زاده