جادّهاي پشت درخت سيب
من ناراحتم و هاي هاي گريه ميكنم. فكر ميكنم تنهام و همين ناراحتترم ميكند. من اينجا را دوست ندارم و نميدانم كجا را هم دوست دارم. اين آدمهاي دور و برم را نميشناسم اما انگار تمام دارايي من همينها هستند.
Last modified on Selasa, 22 Desember 2015 13:16
Published in
دل نوشته
به عشقت هر روز آب بده و كمي نان
او هم مغرور بود و هم حسود. از اول هم تو را دوست نداشت. چون خدا تو را دوست داشت، چون خدا تو را بيشتر دوست داشت و به تو امتيازي ويژه داد. نميتوانست يا نميخواست بفهمد كه تو چه چيزي بيشتر از او داري.
Last modified on Senin, 30 November -0001 00:00
Published in
دل نوشته
بارانی سرخ از زمین به آسمان...
آنچه این حادثه را بر من آسان میکند، آن است که در برابر چشم پروردگار رخ میدهد!
Last modified on Senin, 30 November -0001 00:00
Published in
دل نوشته
کافی ست فکر کنی فاصله ایی هست
به آسمان نگاه میکنم. به فاصلهایی که عددش را هم نمیتوانم بخوانم. به صفرهایی که هر کدام بغضیست که در گلویم قِل میخورد. به قدّم نگاه می کنم که تا درخت سیب هم نمیرسد و به پاهایم و کفشهایی پر از ستاره که تا کنون آسمان را ندویده اند. از زمین تا تو، میدانم!
Last modified on Senin, 30 November -0001 00:00
Published in
دل نوشته