مادر آفتاب
مادر آفتاب
آن روز «هشام» در خانه تنها بود با خودش گفت :« خوب است برخیزم و به زیارت مولایم امام کاظم (علیه السّلام) بروم ».آن گاه بلند شد ، لباسش را پوشید و راهی خانه امام هفتم (علیه السّلام) شد ، ساعتی در حضور آن بزرگوار بود وهمین که خواست برود، امام (علیه السّلام) به او فرمود:
- می دانی امروز یکی از برده فروشان به شهر ما آمده است؟
هشام اظهار بی اطلاعی کرد ، امام به او فرمود:
- می آیی باهم نزد او برویم ؟هشام ابراز تمایل کرد وهمراه آن حضرت ، نزد برده فروش رفت .آن مرد ، کنیزها وغلام های زیادی را برای فروش آورده بود . حضرت به او فرمود می خواهیم کنیزهایت را ببینم . او چند کنیز راعرضه کرد .امام موسی کاظم (علیه السّلام) از او پرسید.:
- آیا کنیز دیگری هم داری ؟
گفت :
- تنها یک کنیز دیگر دارم که حالش جندان خوش نیست.
امام هفتم(علیه السّلام) فرمود:
- اشکالی ندارد، همان را بیاور.
برده فروش کمی این پا و آن پا کرد و سرانجام از آوردن کنیز خود داری ورزید ، امام به هشام اشاره کردند که برگردیم . روز بعد ، آن حضرت هشام را فرا خواند وبه او فرمود:
- نزد آن برده فروش دیروز برو و کنیزی را که دیروز به ما نشان نداد ، به هر قیمتی که گفت ، خریداری کن و به اینجا بیاور . هشام نزد برده فروش رفت و او قیمت زیادی را برای فروش آن کنیز پیشنهاد کرد .هشام پذیرفت . برده فروش پیش از تحویل کنیز ، رو به هشام کرد و گفت :
- برادر !!! از توسئوالی دارم.
هشام ، شانه ای بالا انداخت وگفت :
- بپرس ، اگر بدانم پاسخ می گویم.
برده فروش باکنجاوی پرسید:
- می خواهم بدانم آن مرد ، همان که دیروز همراهی اش می کرد چه کسی بود؟
هشام درحالی که به چهره مرد خیره شده بود و می خواست بداند هدف او از این پرسش چیست،پاسخ داد :
- مردی از بنی هاشم است.
- از کدام تیره و قبیله ؟
- بیش از این چیزی نمی گویم ! بگو ببینم منظورت از پرسش ها چیست ؟
مرد برده فروش ، در حالی که سینه اش را صاف می کرد ، گفت :
- راستش را بخواهی ، من این کنیز را از دورترین مناطق مغرب خریده ام . یک روز، زنی از اهل کتاب ، او را همراه من دید و با شگفتی پرسید :« این کنیزک از آن کیست؟»
گفتم :« من او راخریده ام »تعجبش بیشتر شد ! پرسیدم:« چرا شگفت زده شدی؟»
گفت :« آخر ، این کنیز می باید از آن برترین مرد روی زمین باشد و از وی پسری به دنیا بیاوردکه همه مردم شرق و غرب از او پیروی کنند.»
هشام که اکنون باشنیدن سخنان برده فروش ، سبب تأکید امام هفتم(علیه السّلام) را برای خریدن آن کنیز دریافته بود ، شادمانه وی رانزد آن بزرگوار بد و آنچه را دیده وشنیده بود ، برای آن حضرت بازگفت.
با راه یافتن کنیزک به خانه امام هفتم (علیه السّلام) حمیده مادر آن حضرت، مونس وهمدم خوبی یافته بود.او دخترک را که «تکتم» نامیده می شد بسیار زیرک وهوشیار یافت و به آموختن مسائل اسلامی به او پرداخت و به این ترتیب ، تکتم ، در زمانی اندک ، دانش فراوانی را به اخلاق نیکوی خویش افزود و گامهای بلندی در راه رشد معنوی برداشت.حمیده وتکتم ، یار و یاور یکدیگر بودند و پیوسته احترام همدیگر را حفظ می کردند.انگار کسی درخانه را به صدا درآورده بود، برخیزم ببینم چه کسی است آه ... چه بوی خوشی فضای خانه را معطر کرده است... چه نوری همه جا را در بر گرفته ! چه شوری ، چه سروری ... یا به اسلام بر شما ای پیامبر خدا !خوش آمدید به خانه ما !
- درود خداوند بر تو باد ، ای حمیده !! اینک سخنی با تو دارم.
- درود بر شما ، به جان می شنوم آقا ! حالا چرا داخل نمی شوی؟
- حمیده ! تکتم می تواند همسر خوبی برای پسرت موسی باشد ، خوب است او را به وی ببخشی و به همسری اش در آوری ، تا به زودی بهترین انسان روی زمین را به دنیا بیاورد!
- هر چه شما بفرمایید . حتماً این کار را خواهم کرد. چه چیزی بهتر از این ؟
- بسیار خوب ، پس خرسند و شادمان باش!
... عجیب است ، هم اینک پیامبر (ص) درخانه ما بود و من با ایشان گفت وگو می کردم .پس ... چرا اینجا هستم ... در میان رخت خواب ... آه ! به راستی که شگفت انگیز است... عجب رؤیایی بود ، چه خواب شیرین و خاطره انگیزی !
برای دیدن فرزندش ، لحظه شماری می کرد ، می خواست مطلبی را با اودر میان گذارد... همین که حضرت موسی کاظم (علیه السّلام) در آستانة در ظاهر شد ، حمیده به شتاب برخاست ، دستی بر شانة پسرش گذاشت و در حالی که برای گفتن عجله داشت لب تازه کرد که :
- پسرم خواب شگفتی دیده ام !
- ان شاءالله که خیر است ، چه خوابی مادرجان!
- خواب جدت رسول خدا (r) را . آن حضرت مرابه امرخیری راهنمایی فرمود .
- امر خیر؟
- آری ! آن بزرگوار پیشنهاد فرمودکه تکتم را به عقد ازدواج تو در آوردم وافزود که او برای پسرت موسای کاظم ، همسری خوب و شایسته است .
- خیلی عجیب است مادر!
- چرا پسرم ؟
- چون من نیز در همین زمینه خوابی دیده ام .
-نمی خواهی آن را برایم تعریف کنی ؟
- چرا مادر جان ، چرا. پدر و پدر بزرگم را در رؤیا دیدم . آن دو بزرگوار ، درجایی نشسته بودند وپارچه حریری پیش رویشان بد.پارچه را که باز کردند ، نقشی از چهرة تکتم بر روی آن دیده می شد.آنان نگاهی به تصویر روی پارچه انداختند و در حالی که لبخند می زدند به من نگریستند و فرمودند :« ای موسی !! این زن را به همسری برگزین . بی گمان ، او برترین انسان روی زمین را ، پس از تو ، به دنیا خواهد آورد.»
- چه مژده نیکویی ! بنابراین بهتر است مقدمات این ازدواج فرخنده را هرچه زودتر فراهم آوریم.
بسیار خرسنده بودم که به افتخار همسری امام هفتم (علیه السّلام) نایل شده ام .زندگی ما ، سرشار از برکت ومعنویت بود. مدتی که گذشت ، شوقی مادرانه در من به وجود آمد.
اگرچه ظاهراً احساس بارداری نمی کردم ، ولی با شنیدن صدای ذکر و تسبیح از درون وجودم ، پی می بردم که نوزادی را در شکم دارم .روزها وماهها گذشت تا اینکه فرزندم « رضا» دیده به جهان گشود. او را در پارچه سفیدی پیچیدم و به دست پدرش دادم. همسرم بسیار خشنود شد و به من فرمود :ای تکتم !! این کرامت پروردگار ، برتو گوارا و مبارک باد .سپس درگوش راست نوزاد ، اذان گفت و درگوش چپش اقامه خواند .آن گاه اندکی از آب فرات به دهان او ریخت و در حالی که وی را به آغوش من باز می گرداند، فرمود:« بیا!! او را بگیر و بدان که پس از من ، او حجت خداوند بر روی زمین خواهد بود.»
.... رضای من به شیر علاقه زیادی داشت و بسیار شیر می خورد. یک روز از اطرافیان خواستم که دایه ای برایم پیدا کند پرسیدند:« مگرت شیرت کم شده است.» گفتم :« نه !! اما اکنون به خواندن دعاها وعبادت هایی که قبل از تولد فرزندم به آنها عادت کرده بودم ، نمی رسم . چون به خاطر شیردادن به پسرم ، این اعمالم کاهش یافته ، می خواهم مددکاری داشته باشم تا دوباره توفیق پیدا کنم وبه دعا و راز ونیاز در پیشگاه خداوند بپردازم.